سرشب دیشب تو کوچه ما غوغا بود. خانم باجی، بی بی منور، عصمت خانم وچند حاجی خانم دیگه، کوچه را قرق کرده بودند. اصغر آقا میوه فروش هم که به تازگی از راه رسیده بود، پس از خوش و بشی، به این گروه چند نفره پیوست، و بلادرنگ پابرهنه وارد معرکه شد.
من فضول هم که سرم هیشه برای این کارا درد می کنه، وقتی این بگو مگو راشنیدم، از بالاخونه پایین اومدم، یواشکی پشت پنجره اطاق نشیمن سراپاگوش شدم، تا بهتر این نجوا را بشنوم.
عصمت خانم- آره محمود آغا خودش می گفت،
اصغر آقا میوه فروش- خواهرا، ببخشین من تازه از دکون میام. کدوم محمود آغا؟ محمود آغای پارچه فروش، یا محمود آغای قصاب را میگین؟
عصمت خانم- نه اصغر آقا، هیچ کدوم، منظورم محمود آغای نظر کرده، محمود آغای مقرب آغا، و محمود آغای رئیس جمهورمون را میگم.
اصغر آقا میوه فروش- خوب، عصمت خانم، ممکنه یه باردیگه داستانا تعریف کنین تا ما هم شیرفهم بشیم،
خانم باجی-(بادلخوری)- آخه این ماجرا تا به حال برای چند نفر دیگه هی مرتباً تکرار شده،
عصمت خانم- اشکالی نداره، این واقعه را همه باید بدونن.
عصمت خانم ادامه می دهد- آره، من شنیدم که محمود آغا دیشب مهمون آقا بوده، گویا با هم شام خوردن.
اصغر آقا میوه فروش- ببخشین، باز نگرفتم، کدوم آقا را میگین؟ آقا امام خامنه ای، آقا…..، کدوم آقا
خانم باجی- ( رو به اصغر آقا) ای بابا، شما چرا از مرحله پرتین؟ منظور عصمت خانم، آقا امام زمونه. مگه آقا به جز محمود آقا با کس دیگه هم شام می خوره؟
اصغر آقا میوه فروش- ( باشگفتی و کنجکاوی)- خوب، خوب، عجب خبر جالبی،- کی این خبرراداد؟
بی بی منور- (روبه اصغر آقا) ای بابا، شما همش سرت تو میوه فروختنه. این خبر را همه می دونن . امروز وقت نمازظهرهم تو مسجد، آقا سرمنبر اون را تایید کردن.
اصغر آقا- کسی می دونه، آقا امام زمون به محمود آقا چی گفتن؟ چه سفارشی کردن؟
خانم باجی که تاکنون نوبت حرف زدن پیدا نکرده بود واز این بابت احساس کمبود می کرد، و خیلی ناراحت بود، میون معرکه پرید و گفت: « آخه آغا دلشون میخواد هرچه زودتر تشریف بیارن به ظلم و جور در این دنیا خاتمه بدن، و عدل اسلامی در دنیا برقرار کنن و…
اصغر آقا- به، عجب، خوب، این خبر جالبیه، کی تصمیم دارن بیان؟
بی بی منور-خوب ایشون میخوان بیان، ولی محمود آقا گفتن شرایط آماده نیست. بهتره آقا بیشتر صبر کنن،
اصغر آقا- کدوم شرایط؟ اگر ظلم و جنایت میخوان که اسرائیل به فلسطینی ها دائماً می کنه. اگر جنگ و کشت و کشتار میخوان که آمریکا و انگلیس در عراق و افغانستان براه انداختن . در ایرون خدمون هم که همه کلاه سرهم میذارن و سرهم را شیره میمالن. همین امروز دوتامشتری سبزی خوردن خریدند، پولش نداده، یواشکی دررفتند. اینهام چیزهایی است که امام زمون میخوان. پس، تاخیر ظهور آقا برای چیه؟
عصمت خانم- ای بابا، ای اصغرآقا، شما هم که ایمونت را از دست دادی. نمی دونی بااقدامات بزرگی که امام خامنه ای تو کشورمون کرده، که پر از عدل و داد شده و در دنیا بی نظیره، همین طور، محمود آغا تونسته کشورهای دیگه مخصوصاً آمریکای جنوبی را به راه راست هدایت کنه، دیگه جایی برای آقا امام زمون نمی مونه که بیاد.
عصمت خانم ادامه داد- آقا میخوان بیان، دلشون تو اون ته چاه خیلی تنگ شده و عجله برای اومدن دارن. ولی محمود آقا صراحتاً گفتن که در شرایط خوب امروزی ایران که گلستان شده نمی تونین در ایران ظاهر بشین.
اگر می خواهین همین حال بیان باید در اسرائیل ظهور کنین که پر از ظلم و ستمگری است. در اونجا برای وجودتان خطر زیاد است. ممکن است جاسوس های امریکایی و یا سربازان اسرائیلی به جون شما خدای نکرده صدمه وارد…
خانم باجی- (پابرهنه وسط معرکه پرید)-آخر محمود آقا خیلی دلشون میخواد آقا امام زمون جای دیگه ظهور نکنن. فقط همین ایران ظهور کنن، و از همین چاه چمکران بیرون بیان. به همین دلیل به امام زمون توصیه کردن که در اومدن عجله نکنن.
اصغر آقا- خوب، این جا چه خطری داره؟ آیا محیط اون طوری که آقا میخوان هنوز آماده نشده؟
عصمت خانم- اصغر آقا جون، مثل این که شما تو باغ نیستی، اخبار را نمی خونی، – اولاً محمود آقا و آقامجتبی به دستور آقا امام خامنه ای مشغول کشت و کشتارند تا مخالفینی در برابر ظهور آقا نباشند، دیگر این که محمود آقا بسیجی ها را آماده کردن تا از جون آقا محافظت کنن.
بی بی منور- مثل این که تعدادی جاسوسای آمریکایی هم که میخواستن به جون آقا امام زمون صدمه بزنن دستگیر..
در این میان من بی اختیار چند سرفه کردم که صدای آن به داخل کوچه پیچید.
اصغر آقا- (بافریاد خطاب به من و رو به پنجره)- ای فضول بی پدرمادر، بازهم تو جاسوسی کردی، می خوای گفته های ما را تو مقاله ات منتشر کنی، گم شو، ای خائن، جاسوس آمریکا و اسرائیل.
من که از ترس حمله شبانه این گنگ لشکر اسلام، همان گونه که به خانه آیت الله کهروبی یورش کردند، خودم را باخته بودم، پنجره را بستم، چراغ ها راخاموش کردم و به گوشه دیگر خزیدم.
پس ازچند لحظه صدای گفتگو به صدای رفت وآمد تبدیل شد، و کوچه را سکوت شب فراگرفت. در حالی که من همه شب در رختخواب غلتیدم، و در اندیشه این خردباختگان بودم.