از روزی که چشم باز کردم اوضاع مملکتمون افتضاح بوده گویا کشتی ما به گل نشسته است، و امیدی به جنبش و حرکت آن نیست. یک کشتی بزرگ و قشنگ با ۷۰ میلیون سرنشین که فقط عده ی کمی از این جمعیت حتی در صورت غرق شدن کشتی نجات پیدا می کنند!
سکان داران این کشتی یک مشت انسان های خرفت با افکار پوسیده هستند که کوچکترین آشنایی به دریا، و فن کشتی رانی ندارند.
راستش من شرمم می آید که آن ها را انسان بنامم. کسانی که سرنوشت مردمانشان را بر اساس جهل و خرافات رقم می زنند را چگونه می توان انسان نامید؟
من هم سرنشین این کشتی ام. من هم در حال غرق شدنم.
اما من نمی خواهم غرق شوم مگر من چند سالم است که باید به آتش ناخدای پیر و احمق این کشتی بسوزم؟
من می خواهم خودم را از این قایق فکستنی به بیرون پرت کنم. می خواهم راه مرگم را خودم انتخاب کرده باشم.
من برای جسدم احترام قائلم. نمی خواهم دوشادوش موجوداتی جان دهم که در کل زندگی نکبت بارشان حتی یک بار نیز از مغز خود استفاده نکرده اند.
من تاکنون نتوانستم آزادانه زندگی کنم، ولی همه کوشش خود را خواهم نمود، تا حداقل آزادانه بمیرم.
در فرهنگنامه آدم گرسنه، کلمه ای به نام آزادی دیده نمی شود، و برای جامعه ای لبریز از خفقان، آزادی معنایی ندارد.
ما در میدانی قرار گرفته ایم که در آن بویی از آزادی به مشام نمی رسد. در این جا آزادی با خون همراه است، و بوی خون می دهد.
فضای ایران لبریز از خشم و نفرت است. در سرزمین آباء و اجدادی امان، هرگونه امید از میان برداشته شده، وجایی برای آرزو باقی نمانده است.
فرزندان کوروش کبیر نا امیدند، و از زندگی سیر گشته اند.
ما در اینجا حق اظهار نظر نداریم، چرا که در پی هراعتراض مرگی نهفته است.
گناه ما چیست؟ فرق من با یک جوان هم سن و سالم در اروپا چیست؟ چون چشمانم آبی نیستند و موهایم بور، و یا پوستم به سفیدی برف نیست، باید اینگونه زندگی کنم؟
اصلا ما که زندگی نمی کنیم ما فقط زنده ایم. ما فقط بیهوده نفس می کشیم.
اگر پول داشته باشی، جزء آن دسته ای هستی که حتی اگر کشتی هم غرق شود، تو زنده می مانی.
اگر پول داشته باشی، می توانی خوش باشی، و می توانی انسان وار زندگی کنی.
اگر پول داشته باشی، دم از آزادی و حقوق بشر نمی زنی. زیرا مردم به تو احترام می گذارند، و به آزادی نیازی نداری.
و اگر پول داشته باشی، دیگر مجبور نیستی به وضع مملکت بیندیشی یا برای بیکاران و معتادان و گرسنگان غصه بخوری.
ولی ما که نداریم چه کنیم؟ ما باید هم به فکر خود، و هم در اندیشه دیگران باشیم.
ما همه از دم افسرده ایم. خنده را فراموش کرده ایم. یادمان رفته که خوشی و شادی چه مزه ای دارد.
آرامش برای ما به مانند رویایی دست نیافتنی است. زندگی مان تلخ شده است. خودمان تلخ شده ایم.
تلخ می گوییم، تلخ می خندیم، تلخ عاشق می شویم، و سر انجام تلخ می میریم. حتی مرگ هم برای ما سخت است.
با دیدن آن هایی که خوشند و می خندند به فکر فرو می رویم، از ته دل غبطه می خوریم، و آرزو می کنیم که کاش حتی برای یک ثانیه ما جای آن ها بودیم. در حقیقت، خنده و خوشی جزء آمال ما شده اند.
صبح گاه، که از خانه ی کوچک و کلنگی خود در پایین شهرخارج می شویم، با حسرت تمام خانه را از زیر چشم نگاه می کنیم و بعد به بد و بیراه گفتن می پردازیم، و به هر کس که برای لحظه ای از خیالمان می گذرد، ناسزا می گوییم.
قدم های سرد و بی حالمان را بر آسفالت بی روح کوچه می گذاریم و سعی داریم که فاز بد را از خود دور کنیم و به نکات قشنگ زندگی اندیشه نماییم. و به قولی، نیمه ی پر لیوان را نگاه کنیم، تا نیمه دیگرخالی آن.
تنها صدایی که می شنویم صدای تق تق کفشمان است که با هر دفعه برخوردش با زمین بی رحم انگار او را فحش می دهد و له می کند.
کفشهایمان نیز گله دارند…
ذهنمان را با هزار بد بختی از افکار بد خالی کرده ایم و تن خسته از روزگار خود را به صندلی قراضه ی یک پیکان ۵۸ که صاحبش هنوز برای فرار از گرسنگی بی توجه به زوزه های آن بدبخت، این بخت برگشته را به این جا و آن جا می کشاند، چسبانده ایم.
ذهنمان کم کم دارد درگیر می شود.
حتما این پیکان نیز با خود فکر می کند که کاش من هم یک صاحب پولدار داشتم تا به من می رسید و انقدر از من کار نمی کشید.
ولی کسی نیست بهش بگوید که ای بی نوا خودش آه ندارد که با ناله سودا کند.
پول تنوع می طلبد. اگر صاحبت پول دار بود تو را می فروخت به یک بد بخت دیگری، تا او هم از پی نان تو را بدواند.
این سر نوشت شوم توست که با بدبختی و بیچارگی گره خورده است.
ای پیکان ۵۸، …ای همدرد…
من و تو باید بدویم منتها فرقی است بین من و تو. تو از برای نان می دوی، و من از برای جان…
مسافران تکمیل شده اند و راننده استارت می زند. راننده سر درد و دلش باز می شود و از گرفتاری هایش می گوید.
از صاحب مملکت می نالد. اختلاف طبقاتی جگر او را نیز آتش زده است.
آرزویش اینست که انقدر زنده بماند که فقط برای لحظه ای ببیند آزادی چه شکلی است!
ما ساکتیم و فقط گوش می دهیم. می فهمیم که در بد بختی تنها نیستیم و امثال ما بسیارند.
دوباره مغزمان عصبی می شود و در دلمان به آن هایی که فکر می کنیم مسئول این فلاکتند نفرین می فرستیم.
از بخت بد در کنارمان مزدور ریشویی نشسته، که با آن عینک مربعی ترسناکش به ما خیره می شود و منتظرآن است تا یک حرف از ماشنیده شود که آیا حرف های راننده را تکذیب یا تایید می کنیم؟
شاید هم در سکوت پر از اعتراض ما گم شده است.
با لحنی سرد و خشن به راننده می گوید که مواظب حرف زدنت باش و با عربی های آب نکشیده اش و لهجه ی منزجر کننده اش چند استغفرالله به بیرون پرتاب می کند.
تسبیحش را در می آورد و شروع می کند به ذکر گفتن آن هم به چه سرعتی، گویی با خدا مسابقه دارد!
در انگشتان گوشتالویش چند عقیق بد رنگ دیده می شود که هر کدام را به یک نیتی در دست دارد.
پیراهنش سیاه است و یقه اش را بسته.
گردنش به قدری کلفت است که مطمئنم با گیوتین نیز قطع نمی شود.
شکم برآمده اش حاکی از مال مفتی است که گیرش آمده و می خورد.
واقعا از او بدم می آید. بوی عطر مشهدی اش، سرم را گیج کرده بود.
تلفن همراهش زنگ می خورد و ناگهان صدای کلفت و نخراشیده ی یک مرد در حال نوحه خوانی به گوش می رسد.
وای که از تمامیت این اراجیف بیزارم. ولی حیف که نمی توانم حرفی بزنم چون در صورت کوچکترین اعتراض، به جرم مرتد بودن باید چوبه ی دار را ببوسم.
حتما پیش خودش فکر کرده که همه باید این نوحه ها را دوست داشته باشند و پیش خودش احتمال معترض را صفر تصور کرده است.
الان دیگر واقعا به هم ریخته ایم… تاکسی می ایستد.می خواهیم پیاده شویم.
از آینه نیم نگاهی به ما می اندازد.می شود حس تاسف را در صورتش می توان دید.
حتما پیش خود می گوید که جوان مملکت را ببین! نا امیدی از چشمانش می بارد. خدا آخر عاقبتش را بخیر کند…
کاش این حرفا را بلند میزد تا بر او فریاد بزنیم که ای آقا… کدام آخر و عاقبت؟ آخر و عاقبت ما دست همین برادر ریشو و چاق است که به صندلی لم داده است.
چگونه می توان دم از آخر و عاقبت زد، وقتی امیدی به آینده نیست؟
به داستان بر گردیم…
بعد از چند دقیقه تعارف و قسم و آیه خلاصه کرایه را می گیرد و می گوید: جوان، امیدوار باش، خدا جای حق نشسته!
با لبخندی مصنوعی جواب جمله ی کلیشه ایش را می دهیم.
الان دیگر واقعا اعصابمان به هم ریخته است.
ببین کارمان به کجا رسیده که همه برای ما دل می سوزانند. تا حالا به این دقت کرده اید یک نفر را که در حال مرگ است چقدر لی لی به لالایش می گذارند؟چقدر بهش توجه می کنند؟
وضیعت کنونی ما هم مانند آن است. گویی که ما همانند کالبدی بی روح در خیابان ها راه می رویم.
شاید هم واقعا بوی شهادت می دهیم و بوی الرحمانمان بلند شده است!
دست لرزانمان را در جیب شلوار خود فرو میبریم. دستمان تنها منبع آرامش را لمس میکند.
بسته ی سیگار را بیرون می آوریم.صد دفعه به خود قول داده ایم که این لعنتی را ترک کنیم ولی خب مگر می شود با این شرایط؟
سیگار را بر لب خود می گذاریم و فندک را به زیر آن می گیریم. می دانیم که این آتش زندگیمان را نیز دامن گیر خواهد کرد…
گوشه ای ایستاده ایم و به دنیای وحشی اطراف خود با ترس نگاه می کنیم و پکی نیز به سیگار می زنیم.
کمی فکر می کنیم که اصلا برای چه به خیابان آمده ایم. واقعا نمی دانیم.
از وقتی که یادمان می آید آسفالت را به جای پدر و مادر بغل کرده ایم. آیا دنبال چیز گمشده ای در این جنگل آسفالت می گردیم؟
مامورین نیمه شریف نیروی انتظامی به سمتمان می آیند و شروع می کنند به سین جیم کردن.
انتظارش را داشتیم و آماده ی جواب دادن بودیم چون کار هر روز ماست. ما به این توهین ها و تحقیر ها عادت کرده ایم.
یک کسی گفته بود من دخترم را عادت دادم که عادت نکند به عادت کردن! یادم نمی آید که بود ولی ما نیز به این روزمرّگی ها عادت کرده ایم.
ما عادت کرده ایم که تو سری بخوریم ما عادت کرده ایم که سر جرم مرتکب نشده مجازات شویم.این هم از زندگی ما…
خلاصه بعد از کلی صحبت که چه عرض کنم بعد از کلی توهین و حرف صد تا یک غاز شنیدن معذرت خواهی می کنیم و آرام آرام از آن ها دور می شویم.
به سمت دکه ی روزنامه فروشی می رویم و صفحه ی نیازمندی ها را می خریم و گوشه ای می نشینیم و با ناامیدی شروع به خواندن می کنیم.
تا غروب یک سره دنبال کار می گردیم، و زنگ می زنیم و سر آخر دست از پا دراز تر به سمت خانه می رویم.
تازه زندگی شبانه دارد شروع می شود اینجا! به هر گوشه نگاه می کنیم و می بینیم که هر بچه پولداری ماشین پدر پولدارش را برداشته و به خیابان آمده.
از کنارمان که رد می شوند، با نگاهی سراسر فخرآمیز و متکبرانه ما را برانداز می کنند و سر انجام با لبخندی فانتزی از ما می گذرند.
انگار که به یک تکه آشغال نگاه می کردند.
چه زندگی راحتی… چه دل خوشی… چه غرور قشنگی… حق داشت که به آن صورت به ما نگاه کند.
من در این دنیای بزرگ کی هستم که بخواهند به من احترام بگذارند؟
حسرت و افسوس نیز به احساسات داغون امروز ما اضافه می شود و دوباره شروع می کنیم به بد و بیراه گفتن.
آیا آن پسره ی پولدار چیزی راجع به تورم می داند؟ آیا او می داند بی کاری و سر بار خانواده بودن یعنی چه؟
آیا اگر در ایران جنگ باشد (چه داخلی چه خارجی) او ککش می گزد؟ آیا این جوانانی که در راه آزادی کشته شده اند را می شناسند؟ آیا به سایر انسان ها احترام می گذارند؟
آیا آن ها نیز سر عقاید و ارزش های خویش از دانشگاه اخراج می شوند؟
آیا آن ها می دانند که دموکراسی چیست یا فکر می کنند که دموکراسی یک مارک لباس است؟ و بسیاری از پرسش های دیگر…
بی شک آن ها چیزی جز خوشی از زندگی نمی دانند. نباید هم بدانند… مگر زندگی روی بدش را به آن ها نشان داده است که شاکی باشند؟
دیگر به خانه رسیده ایم. وارد می شویم نگاه نگران مادر و چشمان خسته ی پدر ما را تا اتاق کوچکمان دنبال می کند.
تمام دنیای ما خلاصه شده است در یک چهار دیواری. حتی ذهنمان نیز محصور شده است.
بی امید و خسته و پریشان به آینده ی نابود شده ی خود فکر می کنیم و چشمانمان را می بندیم…
قطره ی اشکی از چشمانمان به روی گونه ی ما سرازیر می شود و به امید روزی می خوابیم که دیگر بیدار نشویم….
گناه ما این است که زاده ی این آب و خاکیم و خواهان آزادی… آزادی در قاموس طبیعت این کشور معنایی ندارد.
ما بی گناه نیستیم بلکه ما بی دفاعیم. بی دفاع بودن، گناه ماست.
این که زاده ی آسیاییم و خاورمیانه جبر جغرافیایی است. این که زاده ی جهان سومیم جبر جغرافیایی است.
برادر، این گناه من و تو نیست که بد بختیم، این جبر جغرافیایی است…