من چرا اینجام؟ اصلا با اجازه ی کی مرا به این دنیای بی رحم تبعید کردید؟
آیا کسی از من پرسید که میخواهی به این دنیا پای گذاری یا نه؟ آیا این یک دعوت اجباری نیست؟
اگر حتّی یک بار از من نظرم را می پرسیدند قاطعانه میگفتم نه نه نه!
پس من از اوّل هم مهم نبودم. از اولین روز خلقت مهم نبودم و کسی برای من و نظرم و عقایدم ذرّه ای احترام قائل نبود.
از وقتی به دنیا آمدم حس گمشده ای را می جویم. چراهای بسیاری در مغزم زق زق می کند.
چه میشد اگر من نیز زاده ی یک کشور کوچک اروپایی بودم؟ آیا از جمعیت ایرانی هایت کم میشد ای پروردگار عالم؟
چه میشد اگر من تاریخ هزاران ساله نداشتم؟ چه میشد اگر من نیز اسم کوروش کبیر را در کتاب ها میخواندم و هرگز او را به عنوان پادشاه بزرگ مملکتم نمیشناختم؟ گناه من چه بوده است که در این خفقان چشمهایم را گشودم؟
مگر نه اینکه نوزادان بی گناهند و پاک؟
کاش هرگز صادر کننده ی این نفت نبودیم، چرا که روزگار ما را نیز به رنگ سیاه خویش درآورده است. کاش که کشورم یک وجب بود ولی دلی خوش داشتیم. و ای کاش که سرزمینم خشک و بی آب و علف بود ولی این همه کودکان بی سرپرست و آواره که سر هر کوی و برزنی مشغول گل فروشی اند، خوش بخت بودند.
کاش هیچ چیزی نداشتیم که به آن افتخار کنیم ولی آزاد بودیم… کسی می گفت: « درد را از هر طرف خواندم درد بود؛» من هم می گویم ایران را از هر زاویه ای می نگرم، جز بن بست و نابودی چیزی را درآن نمی یابم.
آیا فروشگاهی وجود ندارد که در آن بشود هویت خود را به حراج گذاشت؟
من می خواهم تاریخ ۶۰۰۰ ساله ام را به اضافه ی تمام افتخارات مملکتم را به علاوه ی سهمی که از این نفت دارم را در ازای جرعه ای آزادی بفروشم، آیا خریداری سراغ دارید؟
من نه کوروش می خواهم، نه داریوش، نه تخت جمشید، نه ساسانیان، نه وکیل الرعایا، نه حافظ و نه سعدی و نه ابو علی سینا…
من فقط می خواهم آزاد باشم تا هر آنچه که می اندیشم را بر زبان آورم. زیرا هیچ کدام از اینان نتوانستند آزادی دائمی و همیشگی برای سرزمینمان به ارمغان آورند. آزادی هایی که آنان به دست آوردند، کوتاه، و زودگذر بود.
من فرصتی می خواهم که بتوانم از عقایدم دفاع کرده و بر سر معیارهای فکریم بحث کنم، بدون دغدغه ی فکری و نگرانی از زندان و شکنجه. بدون آن که چکمه فرمانده، و یا نعلین آخوند به سرم کوبیده شود، و جایگاهی در اوین برایم پیش بینی کنند.
من بیزارم از اینکه عدّه ای سخن گزاف خود را به زور به خوردم دهند، و ناچار شوم آن گزافه گویی و دروغ ها را بپدیرم، و تأیید کنم.
آیا این حق طبیعی هر انسان نیست که بتواند افکارش را با دیگران در میان بگذارد بی آنکه مورد آزار واقع شود؟ما در این قفس بزرگ فقط زنده ایم، فقط تلاشمان برای زنده ماندن است،
ما از جانوران نیز کمتریم، زیرا بی منت به آن ها آذوقه و خوراک داده می شود، در جایی که ما بامنت، قوتی برای زنده ماندن بدست می آوریم.
آیا هرگز نوبت به زندگی گردن ما می رسد که زندگیمان تنها خوردن و خوابیدن نباشد، بلکه با اندیشیدن و آزادانه بیان کردن همراه باشد ؟
تا کی باید کار کنیم فقط برای اینکه گرسنه نباشیم؟ من می خواهم سرنوشت خود را رقم بزنم.
نمی خواهم همانند دیگران از فرط نا امیدی، ناتوان شوم و فریادم در گلو به آهی تبدیل شود، و آه در سینه ام به سکوتی مبدل گردد، و سرانجام آن سکوت در اعماق قلبم یخ بزند.
من نمی خواهم که سینه ام سنگ قبر تراشیده شده ای برای آرزوهای نازنینم باشد.
من می خواهم پرواز کنم، ولو آن که بال و پرم را بسته باشند. چرا که پرواز وقتی زیبا است که بتوان حتی با پرهای شکسته پرید. با بال شکسته پر گشودن هنر است، هنری که پرندگان نیز از انجام آن عاجزند.
صدای من، صدای اعتراض خفه شده ایست که دیگر تاب تحقیر و تاریکی را ندارد. چرا که این صدا سال هاست که به مرگ نزدیک است اما نمرده زیرا که کورسوی امیدی را در خیالش تصور کرده و می کند و بدان امید وار است که روزی آزاد خواهد شد و عرش کبریا را با فریادی رعدآسا به لرزه خواهد درآورد و خواهد غرّید که:
ای خدای عزّ و جلّ که طاعتت جز بد بختی برایم به ارمغان نیاورد، چرا که خاندان بی نوای من سال هاست که تسبیح تو را می گویند ولی جز تیره روزی و سیاه بختی چیزی نسیبمان نشد.
باری سابقه نداشته است که ما برای چیزی التماست را بکنیم و تو آن را به ما اعطا بفرمایی. چرا با من این چنین کردی؟
آیا این یک امتحان دیگر پس از آن همه بد بختی است؟
خدایا مگر تو بیکاری که دم به دم می خواهی ما را در تنگنای امتحان قرار دهی؟ شاید هم خوشت آمده است که چگونه من تو را با این همه بد قولی و عیب و اشکال، باز هم قبول دارم؟!
ولی باید به استحضارتان برسانم که اینجانب دیگر به تو و هر که که ادعای وجود موجود موهومی به نام الله را دارد،اعتماد نخواهم کرد.
لطفا مرا با تمام مشکلاتم تنها بگذار، اصلا مرا در آن دنیای خیالیت، در آن جهنّم واهیت، هزاران بار بسوزان و زجرم ده که آن بسیار خوش تر باشد از این وضعیت قمر در عقرب!
مگر اینجا کم آزار دیده ام؟ مگر کم مورد تمسخر و اذیت دوستدارانت قرار گرفته ام که پیش خودت فکر می کنی آن زجرهایت برایم طاقت فرسا خواهد بود؟
به زندگی تباه شده ام سوگند که آن ها برایم بسیار لذّت بخش تر از این عذاب دنیوی است.
به کدامین گناه نکرده،همیشه محکومم؟ این سزای کدام عمل گستاخانه ی من است که اینگونه تاوان میدهم؟
چرا تدبیر ما این گونه پیچیده است و این چه پیشانی نوشتی است؟؟
جناب خالق تبارک و تعالی، چنان کاری با من کرده ای که دیگر به اصل ذاتت هم شک دارم، گمان میکنم که اصلا از اول وجود خارجی نداشته ای و فقط رویایی بوده است حضورت، که به زور شمشیر و چماق و اسلحه و به نیروی استبداد و دیکتاتورانی که از وجودت بهره ی سیاسی می بردند و می برند به ما خورانده شده ای.
مانند داروی تلخی که مادران به زور به نوزادان می خورانند.
دیگر دستت برایم رو شده است و حنایت برایم رنگی ندارد. رهایم کن، تنهایم بگذار، تو را به هر چه که دوست داری قسمت می دهم که بیخیالم شو و بگذار زندگی از دست رفته و زشتم را خودم با مرگی دلپذیر و زیبا تمام کنم.
این ایران است ای خدا؟… همان کشوری که مردمانش همه عمریست در راه تو عبادات بی شمار می کنند و سالانه میلیون ها ایرانی به سمت خانه ی سیاهت که در مهد جهالت قرار دارد می آیند و گردن دوستان عرب تو را کلفت تر می نمایند.
آیا این سزای کسانی است که ذکرت را گفته اند؟
مگر نه این که اینجا بلاد اسلام است و مورد عنایت ایزد منّان؟ چرا همه ی بهترین ها در سرزمین کفر است؟
کاش من هم از نظر تو کافربودم تا شایسته ی زندگی در آن دیار باشم.
مردمانشان به جای دروغ و کینه و نیرنگ،راستی و محبت و دوستی را سر لوحه ی زندگی خویش قرار داده اند و در تمامی امور موفّق اند و زندگیشان مثال زدنی است.
به چه جرأتی آن ها را کافر می خوانی؟ چون به پیامبر دروغینت محمد اعتقادی ندارند؟ یا چون که کشتن و ترور و تجاوز به حقوق مردم را بلد نیستند؟
برو خجالت بکش آقای الله!
کمی تأمّل کن و ببین که کدام یک لایق بهترین هاییم، ما مسلمانان یا آن کافرها؟
من حسرت رفتار انسانی آن کافران را می خورم. کاش هرگز تو به زندگانیمان نمیامدی و انسانیتمان را لکّه دار نمی کردی.
روزی می رسد که تو رسوا شوی، من تمام سعیم را می کنم که دستت را برای همه رو کنم حتّی اگر به قیمت جان بی ارزشم تمام شود. من از این زندگی چیزی جز ترس و در اضطراب نفس کشیدن را نیاموختم.
من در خفقان دینی و سیاسی و فکری و اجتماعی رشد کردم و با ترس و لرز ذهن خود را باز نمودم و از آن به صورت غیر قانونی استفاده کردم. وای بر من…
اگر آن هایی که اسمشان را نباید برد، پی ببرند که من برای مبارزه با آن ها ذهنم را در اختیار خود گرفته ام و از آن استفاده می کنم، روزگار مرا از این که هست سیاه تر می کنند.
راه چاره چیست؟
آیا باید برای همیشه وطن را ترک گفت؟ آیا باید خانه ی مادری ام را با تمام خاطرات تلخ و شیرینش به دست فراموشی بسپارم؟
اما چه می شود با مادرم که همیشه نگرانم خواهد بود؟ و پدر زار و دردمندم که خستگی را می توان از چشمان بی رمقش خواند را چه کنم؟
برادر کوچکم را با چه امیدی رها کنم؟ آه که چه تصمیم سختی است، چه دل سنگی می خواهد رخت بر بستن از این جهنّم و پر گشودن به سوی آینده و زندگی جدید.
ولی آیا کسی نیز فکر مرا می کند؟ آیا تا به حال این را درک کرده اند که مردن برای من هزاران بار از زندگی در این مرداب شیرین تر است؟
هر روز نگاه بی روح اطرافیان را حس می کنم که زل زده اند به دستان لرزان من و به حالم گریه می کنند که چه؟ که حیف جوان مردم که افسرده و نا امید است، بعضی نیز با نیش و کنایه می گویند که خل وضع شده ام و چیزی از زندگی نمی دانم.
تا به حال کسی به خلوت من و تنهایی هایم سر نزده تا ببیند که من در سر رویای چه دنیای بزرگی را می پرورانم و به آن امید زنده ام. من آزادی را از پشت میله های سرد این زندان انفرادی تصور کرده ام.
هر بار فکر کردن به آن، جرقّه های امید به زندگی را در دل پر دردم روشن می کند. دیگر از خیال پردازی خسته شده ام.
می خواهم لمست کنم، می خواهم در آغوش بفشارمت، می خواهم در حضورت چند نفس عمیق بکشم، می خواهم تمام بغض های درونم را، تمام رویاهای له شده ام را، و همه ی دنیای تباه شده ام را در کنارت فریاد کنم؛ ای آزادی…کجایی؟ و چرا از من دوری؟.
دیگر بس است زندگی در شرایط سخت، دیگر بس است نفس کشیدن در میان افکار پوسیده ای که بر سرمان سایه افکنده اند،دیگر بس است که از ترس، حتّی آرزوهای خویش را با صدای بلند بر زبان نیاوریم، دیگر بس است سکوت اجباری، دیگر بس است حسرت زندگی انسان وارانه داشتن، دیگر بس است این چنین توهین شدن، دیگر بس است خار و ذلیل شدن توّسط یک کوتوله ی پا پتی، و دیگر بس است زنده بودن، ولی زندگی نکردن، چرا که من خواستار زندگانیم،
دیگر بس است زندگی با اعمال شاقّه…
تا کی باید دست روی دست گذاشت و افسوس خورد؟ از بس آه کشیده ایم دیگر چهره ی گرفته ی مان نیز به آه شبیه شده است، آهی بلند و سوزناک…
اگر بمانم چه میشود؟ جز اینکه باید با ترس و لرز در خیابان ها قدم بردارم و بوی خون را در هوای شهر استشمام کنم؟ جز اینکه سینه ام باید سنگ قبر آرزوهایم باشد؟ جز اینکه قلمم را از سر ناچاری باید به کناری بگذارم؟ وجز اینکه توسط یک مشت انسان های کوردل و نادان مورد توهین و ضرب و شتم واقع شوم؟
اگر بمانم به نسل بعد از خود نیز خیانت کرده ام، چرا که در این سرزمین، مزد گورکن از بهای جان مردمانش گران تر است.
در اینجا عکس مردگان از سینه ی دریده شده ی زندگان با ارزش تر است.
این خاک پشیزی برای فرزندانش ارزش قائل نیست، پس چرا من باید بمانم و با ماندنم خفّت را به جان بخرم و فرزندانم را که در آینده ای دور با هزار امید و آرزو به این دیار فانی قدم می گذارند را سیاه بخت کنم؟
ایران با تمام افتخاراتش تمام شده است،ایران ارزانی همانان باشد که از نفتش می خورند،از گازش می دزدند و از خاکش استفاده ی شخصی می نمایند. گویی که ارث نداشته پدر ی اشان است.
من که در این دیار سهمی از زندگانی ندارم،فقط از وطنم نامی پر افتخار در دل برایم به یادگار مانده و از حاکمان سنگدلش داغی بر پیشانی… ایران عزیزم،خانه ی زیبای من؛ ای به قربان تمام کویرهای خشک و همه ی جنگل های سرسبزت،
ای به فدای نام زیبایت که در جزء جزء بدنم رخنه کرده، ای به تصدق فرهنگ و تاریخ کهنت، ای جانم به فدای تمامیت ارضت.
ای قطره به قطره ی خون بی ارزشم هدیه به تمامی مردمان شریف و زجر کشیده ات، از هر قشری که هستند، چرا که تمامی ما بی نوایان هم سر نوشتیم.
ای ایران، بدان هر کجای این کره ی خاکی که باشم قلبم برای تو می تپد و اشکم برای دوری از تو سرازیر می شود و دلم برایت به اندازه ی نوک سوزن تنگ می گردد.
ایران گرامی، از صمیم قلب به تو و ذرّه ذرّه ی خاک پر گهرت عشق می ورزم ولی…ولی تو را قسمت می دهم به خلیج همیشه فارست که از زندگی در این شرایط سخت معذورم بداری.
تو را سوگند می دهم به خون پاک تمام عزیزانی که در راه تو جان خود را از دست داده اند که من را، فرزند بی گناهت را از اینکه می خواهم از دامان پاکت بگریزم عفو کنی، درشتی ام را به خردی ام ببخش ای مادر… سرزمین نازنینم، درکم کن که طاقتم طاق شده است و این جان خسته ی من یارای همراه بودن نیست در این فقر اجتماعی و خفقان سیاسی.
به تو قول می دهم که روزی بر خواهم گشت و به آغوش پر مهرت خواهم پرید و در دستان پر محبتت خواهم مرد و در خاک سراسر نیکت دفن خواهم شد، چرا که در غربت مردن و دفن شدن به مانند این است که آدمی در رخت خواب دیگری بخوابد.
هر کجای این دنیا باشم نامت را به نیکی و هویّتم را به افتخار فریاد خواهم کرد.
آرزو می کنم که از چشم زخم دشمنانت که اکنون حاکمیت را در دستان به خون آلوده ی خویش دارند، در امان باشی.
از خداوند ایران زمین طلب دارم که تو را همچون همیشه از بدی ها حفظ نماید و برکات خویش را بر تو نازل فرماید.
همیشه سبز باشی و پاینده در کنار مردمان همیشه سبزت ای ایرانم، ای وطنم، ای خانه ی همیشگی من… آنقدر عزیزی که دلم نمی آید به خدا بسپارمت،ولی چاره ای نیست، پس بدرود… به امید آزادی ایران بزرگ…