از نخستین روزهای پیدایش قدرت دولتی، تقابل انسان ها با حکومتیان آغاز شد و سپس ضرورت اندیشه حقوق بشر شکل گرفت و نشو و نما کرد.
حاکمان خود را سایه ی خدا و حکومت را عطیه الله می دانستند. آنچه که می تواند مردم را مسحور خود کند و به اطاعت و فرمانبرداری وادارد، اقتدار حاکمیت است، زیرا که “اقتدار” فره ایزدی تلقی می شود و صاحب قدرت (یعنی پیشوا یا ولی فقیه) صاحب قدرت خداوند روی زمین جلوه پیدا می کند.
فرمانبرداران به او کرنش می برند و نیایش به درگاه او را واجب می شمارند و ذلیل و خوار شدن در برابر وی را مایه ی سرافرازی می پندارند. فرمانبرداران و خوارشدگان به مردم توصیه می کنند که رعیت های مطیع و فرمانبردار و سربه راهی باشند.
در عالم اسلام، خلفا را ظل الله می خوانند. دست ولی فقیه و خلیفه مسلمین معجزه می کند و بیماری های صعب العلاج را شفا می بخشد. در قرون وسطی، در اروپا هم به همین گونه بود: هنگام سفر هانری چهارم پدر لویی سیزدهم پادشاه فرانسه مردم روستاها در جاده ها می ریختند و هر کس در انبوه جمعیت می کوشید تا به تبرک دستی بر دامن قبای پادشاه بساید.
قداست زدایی از خودکامگی
در دوران بعدی تاریخ، آرام آرام، مردم سایه ی خداوند را در شخص پادشاه ندیدند و او را ظل الله نیافتند و جنبه ی قدسی و الهی از حکومت بیرون رانده شد. اما مردمان در دام دیگری دچار شدند و “توهم بی پناهی و سرآسیمگی” بر اذهان نشست و وحشت و ناامنی بر دل ها لانه کرد.
اقتدار حکومتی قداست خود را از دست داد، اما بی اعتبار نشد و مظاهر قدرت تزلزل نیافت و بنیان سلطنت و موقعیت سلاطین تحکیم یافت. چه امری باعث این حادثه شد؟ چرا قداست زدایی حکومت ها باعث از بین رفتن و بی اعتباری آنان نشد؟
پاسخ به این پرسش را در “وحشت به خودرهاشدگی” باید جست. نظم و امنیت اجتماعی بزرگترین دغدغه ی آدمیان و دلنگرانی آنان است. نبود حکومت مرکزی، باعث “به خودرهاشدگی” جامعه می شود و وحشت از آن، راه بر اوباشان باز می گذارد و “اوباش سالاری” جایگزین “مردم سالاری” می شود.
ایجاد نظم و امنیت در گرو گسترش اقتدار حکومت و تقویت قدرت مرکزی بود. دولتی مقتدر و مسلط لازم بود تا اضطراب و دلنگرانی را چاره کند و امنیت را برگرداند. هر چند که اقتدار دولت ها مردم را از دهان و چنگ گرگ ناامنی رهانیده بود، اما نخبگان جامعه در هرم قدرت قرار نگرفتند و نمایندگان مردم خانه نشین شدند و اوباشان در ایجاد ناامنی و خشونت جدید کوشیدند.
“خوف هرج و مرج” مردم را در دامن دولت انداخته بود و اینک دستبردها و درازدستی های دولتیان بود که گردن مردم را می فشرد. پس انسان ها تلاش کردند که محدودیت هایی را برای حکومتیان و قدرتمندان وضع کنند و اختیارات دولت ها را مهار کنند و در این مرحله بود که وسوسه ی آرمان های اجتماعی دیگر یعنی آزادی های فردی و سیاسی سر برداشت و نوزادی به نام “حقوق بشر” پیدا شد.
منشأ قدرت
در حکومت شریعت زده و اسلام پناه ایران، منشأ قدرت الله است و رهبر سایه ی خدا در روی زمین است. الله است که به شورای نگهبان الهام می کند که ولی فقیه را کشف کنید و به او قدرت و جابریت دهید. این نظریه که همان “حکومت مطلقه” می باشد، “بوسوئه” در کتاب “سیاست مأخوذ از کتاب مقدس” مطرح می کند. روایت دیگری از منشأ الهی قدرت به وسیله ی “ژوزف دومستر” بررسی شده است.
در جامعه ی ایران با حکومت و دولتی طرف هستیم که مشروعیت خود را از الله و قدرت خود را از آسمان گرفته است.
اصل و اساس این حکومت ها بر خودکامگی و سرکوب بنا نهاده شده است.
خلیفه ام القرای اسلامی، می تواند هم قانونی را که خود نهاده است و هم قوانینی که ولی فقیه سابق و مجلس اسلامی گذشته تصویب کرده اند، عوض کند و اگر وعده ای داده است از آن تخلف نماید.
حقوق بشر جهانی می شود
ولتر می گوید:”… حقوق بشر یعنی آن که جان و مال آدمی آزاد باشد و او بتواند به زبان قلم با دیگران سخن بگوید…”
با اندیشیدن بر نظرات ولتر درمی یابیم که این حقوق بشر ولتر، از همان آغاز جنبه ی جهانی داشته است و روی سخن وی با جامعه ی معین و کشور خاصی نیست، بلکه مخاطبان آن کل دنیای بشر است.
حقوق بشر در قرن هجدهم به طور جدی مطرح شد و سال به سال بر غنای خود افزوده و دایره ی مطالبات خود را گسترش داده است. مراحل نخستین این حرکت تاریخی صدور بیانیه حقوق بشر در سال ۱۷۸۹ در انقلاب فرانسه بود.
بدین گونه آن حقوق الهی و آسمانی که برای سلطان و پیشوا و رهبر قائل بودند مورد تردید قرار گرفت و فلسفه ی سیاسی عصر روشن اندیشی زمینه را برای تلقی جدیدی از روابط مردم با حکومت آماده کرده بود. نظرات “هابز” و “برک” و “هیوم” در بریتانیا و نوشته های “روسو”، “ولتر” و “منتسکیو” در فرانسه این اندیشه ها را شکوفا و پویا کرد و در ۳۰۰ سال اخیر بدون هیچ گسستگی، همچنان ادامه یافته و به بنیاد رشته ای از مطالبات و خواسته های انسان که به نام “حقوق بشر” شناخته می شود، منتهی گشته است.
“حقوق بشر” در مراحل نخستین خود تأکید بر آزادی های فردی داشت و تأکید بر آن بود که دولت در این زمینه ها مداخله نکند و مردم را آزاد بگذارد.
اما با پیدایش پیچیدگی های مناسبات بین ملت و دولت، مرحله ی دوم آغاز شد و این اندیشه مطرح شد که التزام دولت به مداخله نکردن در این زمینه کافی نیست، بلکه دولت باید در مواردی مکلف گردد که از صورت ناظر بی طرف خارج شود و خود را موظف بداند که اقداماتی برای تحکیم حقوق و آزادی های فردی انجام دهد.
دولت نه تنها باید ملتزم باشد که بی عدالتی ها را دامن نخواهد زد و نابرابری ها را افزایش نخواهد داد، بلکه باید در رفع آنها نیز بکوشد و عملاً برای گسترش عدالت اجتماعی اقدام کند و این فکر جدید ثمره ی اندیشه ای است که از تعالیم سوسیالیستی گرفته شد و مسیر حقوق بشر را تغییر داد.
ابتدایی ترین آزادی های انسان، آزادی شخصی، امنیت، آزادی اندیشه و بیان، آزادی مذهب، آزادی اجتماعات و غیره بود، سپس مرحله دوم “آزادی ها” که تنوع بیشتر و گسترش وسیع تر داشت، آغاز گشت که در رده بندی های نوین به عنوان نسل های دوم و سوم حقوق بشر مشخص گردیده اند، که روی سخن در آن ها نه با فرد و افراد بلکه با جوامع و ملت ها و کشورها است. مثلا آنجا که از حق “توسعه اقتصادی و سیاسی” یا “بهره مندی از ثروت های طبیعی” و امثال آن بحث می شود، این حقوق به ملت ها و کشورها تعلق پیدا می کند و فرد فرد آدم ها به لحاظ بستگی به ملت و کشور است که از آن حقوق بهره می گیرند.
این حقوق و آزادی ها در واقع مجموعه ها یا منظومه هایی را تشکیل می دهند. در مرکز این منظومه ها حقوق و آزادی اصلی و اساسی قرار دارند که “ضرورت انسانیت انسان” به شمار می روند، بدینگونه است که نمی شود آن ها را از انسان جدا کرد و نفی نمود مانند مصونیت از شکنجه، برابری در مقابل قانون و حق آزادی اندیشه و مذهب.
بنابراین قضاوت کنید که حکومت اسلامی در کجای تاریخ قرار گرفته است. آلبر کامو می گفت:”اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم، آزادی را انتخاب می کنم تا بتوانم به بی عدالتی اعتراض کنم.”