این داستان واقعی از دورانی پیش به ما می رسد که بازگویی آن برای شما هم میهنان می تواند خوش آیند و یا آموزنده باشد.
روزگاری پیش در دوران جنگ جهانی، مرد ایرانی مسلمانی که بسیار انسان باشرف، محترم، و باخصوصیات خوب دینی و اخلاق ایرانی بود، در در بازار یکی از شهرهای مرکزی ایران کار می کرد.
کار این مرد یک نوع دلالی میان فروشندگان و تاجرهای بازار بود. از آن جا که این مرد دلال بسیار درست، باحقیقت و با گذشت بود، فروشندگان و بازرگانان بازار هرگاه سفارش و توصیه و فروش کالایی در میان بود که وجود یک واسطه گر می توانست کار را به انجام رساند، به این دلال مسلمان رجوع می کردند.
بدبختانه، کمبود و قحطی برای همه کالا و اجناس که به دلیل جنگ جهانی به وجود آمده بود، مردم ایران را نیز در نهایت دشواری و تنگدستی زندگی قرار داده بود.
بنابراین، کار این دلال هم بسیارکم بود، تا آن جا که گهگاهی روزها و هفته ها می گذشت که او نمی توانست کالایی ویا سفارشی را از یک بازرگان به بازرگان دیگر ببرد.
این دلال که همه ویژگی های یک ایرانی مسلمان را داشت، در برابر زن و چهار فرزند خود، سرافکنده و شرمگین بود. چه بسا در پایان روزهایی که با دست خالی، و خجالت زده به خانه باز گشته، در گوشه ای کز می کرد، و سر به زانوی غم فرو می برد. او آن چنان خود را باخته بود که هیچ راه نجاتی از این تنگدستی نمی یافت. آخر، زمانه بد، و کسی را فریاد رس دیگری نبود.
سر انجام تصمیم به خودکشی گرفت. یکی از روزها، در غیاب خانواده اش، طنابی از سقف یکی از اطاق ها آویزان نمود و خود را بالای چهارپایه ای رساند، حلقه طناب را به گردن خود آویخت، و آماده خودکشی شد.
لحظه ای که آماده عقب زدن چهارپایه و خودکشی بود، چهره زن و فرزندان بیگناه را در جلو چشم خود دید که معصومانه به او نگاه می کنند. ناگهان از خودخواهی خود در خجالت فرو رفت. وجدانش به او فریاد زد که:«چگونه باخودخواهی، خود را آسوده می کنی، و زن و فرزندانی که به تو دل و امید بسته اند را این چنین بیرحمانه به دور می اندازی؟». با این پیامد، مسلمان ایرانی به خود آمد و از کرده خود شرمگین و سر افکنده شد.
اما، روزگار سخت نمی گذاشت که این مسلمان لحظه ای آرامش داشته باشد. هر روز به مناسبت شرایط زمان، از روز پیش بدتر می شد. تا آن جا که همه درها را به روی خود بسته دید. سرانجام تصمیم به دزدی گرفت تا بتواند زن و فرزندان خود را از گرسنگی نجات دهد.
یکی از خانه های محله دیگر که به نظرخانه ثروتمندی می نمود نشانه گرفت. شامگاهان در تاریکی شب به کمک طنابی، از دیوار بالا رفت، خود را به اطاقی که در گوشه ساختمان بود، و به یک انبار می نمود، رساند. درون اطاق چند گونی آرد و گندم بود.
مرد دزد مقداری آرد و گندم در دوکیسه خود ریخت، و آماده رفتن شد. او ناگهان صاحب خانه خشمگین را با کارد و خنجر در بالای سر خود دید. صاحب خانه بر سر او فریاد زد و خواست پاسبانی صدا کند و او را به کلانتری فرستد. مرد بیچاره، به گریه افتاد، و بر زمین نشست. صاحب خانه که از گریه و ضعف او در شگفت بود، در کنارش نشست و گوش به قصه زندگی آن بینوا داد. صاحب خانه که بهایی بود، آنچنان تحت تأثیر و احساسات قرار گرفت که دزد بیچاره را بوسید، او را با مقداری خوراک و آذوقه به خانه اش رساند، برایش در کارگاه های رنگرزی وفرش بافی خود کاری پیدا کرد، و به زندگی او سرو سامانی دائمی بخشید.
از آن چه گفته شد نتیجه گیری می شود که حتی در روزهای سختی که کسی را با کسی نیست، ایرانیان سوای هر دین و آیینی که بدان باور دارند، می توانند به کمک هم آیند و فریاد رس یکدیگر باشند.