ساتیا سای بابا گوید؛ “دست های یاری رسان، مقدّس تر از لب های دعاگوی هستند” ۳۲

ساتیا سای بابا، یک روحانی و مذهبی هندی بوده است که طرفداران خاص خود دارد. ما به اندیشه و افکار او کاری نداریم. تنها از پیامی که به مردم خود داده و بسیار زیبا است به نام: “دست های یاری رسان، مقدّس تر از لب های دعاگوی هستند.” که سراپا پرمعنا و فلسفی است حمایت می کنیم، و عنوان مقاله امروز خود قرار داده ایم. فراموش نکنید که ما؛ طرفدار آوازیم، نه آوازه خوان.

ساتیا سای بابا، یک روحانی و مذهبی هندی بوده است که طرفداران خاص خود دارد. ما به اندیشه و افکار او کاری نداریم. تنها از پیامی که به مردم خود داده و بسیار زیبا است به نام: “دست های یاری رسان، مقدّس تر از لب های دعاگوی هستند.” که سراپا پرمعنا و فلسفی است حمایت می کنیم، و عنوان مقاله امروز خود قرار داده ایم. فراموش نکنید که ما؛ طرفدار آوازیم، نه آوازه خوان.

در این مقاله، از پیام گویا و بسیار انسانی  “ساتیا سای بابا” ی هندی  بهره می گیریم که گفته است:”دست های یاری رسان، مقدّس تر از لب های دعاگوی هستند”.

حقیقت این است که این جمله، متعلّق به همین شخصیت هندی است و جای بسیار تاسّف و شرمندگی است که عدّه ای متوهّم جملات معروف اشخاصی که کمتر نامشان و کارهایشان در ایران شنیده و خوانده شده است را به پارسی برگردانده و یا به کوروش کبیر ربط می دهند، و یا به علی شریعتی وصل می کنند.

این دسته از ایرانیان، دنباله روی همان کسانی هستند که عکس خمینی را در ماه دیده بودند و هم اکنون آنان در حال نظاره ی رخ کوروش  بزرگ در ماه و خورشید و تک تک ستاره های منظومه ی شمسی هستند.

هدفم از بیان این جمله، یادآوری مطلبی به مسلمانان و روزه داران عزیز هموطنم است و قصد توهم زدایی از آن دسته از ایرانیان که عامل پخش چنین جملاتی به نام کوروش کبیر هستند، ندارم. مسلمانان و روزه داران و شیعیان دو آتشه ی سرزمینمان، آیا اطلاع دارید در طی همین ماه به شدّت مبارک رمضان، سی هزار کودک سومالیایی، جان خودشان را بر اثر خشکسالی و گرسنگی از دست دادند؟!.
آیا شما می دانید همین الان نیز که شما دست بر روی شکم گذاشته اید و منتظرید تا زمان افطارتان برسد تا ماراتن غذاخوری تان را آغاز کرده و به سمت سفره های رنگین تان حمله ببرید، کودکان و بزرگسالان بیشتری در حال جان دادن و عذاب کشیدن به سبب گرسنگی هستند؟.

مگر نه اینکه هر بار دلیل روزه گرفتن را از شما می پرسیم، دست به دامان ” مغلطه ” ی نخ نمای تان می شوید و فریاد می زنید برای همدردی با گرسنگان و فقیران و حس کردن زجری که آنان می کشند، شما نیز کمی به خودتان گرسنگی می دهید؟ آیا می دانید که گرسنه ماندن شما، هیچ دردی از گشنگان و تشنگان و درماندگان عالم دوا نمی کند؟.

این ها کودکان کارند. کودکانی که از آموزش در خانه، و آموزش در مدرسه محرومند، و به جای آن که بتوانند تحصیل کنند، و  برای خود  و اجتماع آینده خوبی داشته باشند، ناچارند که در کودکی برخلاف قانین بین المللی و حقوق انسانی، کار کنند.

این ها کودکان کارند. کودکانی که از آموزش در خانه، و آموزش در مدرسه محرومند، و به جای آن که بتوانند تحصیل کنند، و برای خود و اجتماع آینده خوبی داشته باشند، ناچارند که در کودکی برخلاف قانین بین المللی و حقوق انسانی، کار کنند.

در مقاله پیشین به مضرات روزه داری پرداختیم، امروز پرسش دیگری از شما داریم:  آیا بهتر نیست که به جای روزه گرفتن و ذکر های عربی گفتن و سفره های رنگارنگ برای افطار و سحر انداختن، از حرف به عمل در آیید و در واقعیت به یاری قحطی زدگان آفریقا بشتابید؟. اصولاً قحطی زدگان آفریقایی پیش کشتان،  زیرا شما مسلمانید و دیگر باورهای دینی را  آدم نمی دانید. زیرا از دید مغز کوچک شما، فقت مسلمانان آدمند حال، چرا که راه دور بروید،  و خسته می شوید، بهتر نیست که سری به کارتن خوابان کوچه و محلّه تان بزنید؟.

آیا دست یتیمان را گرفتن و به خانوداه های بی سرپرست و بی بضاعت یاری رساندن و به ” کودکان کار” که هر روز صد ها نفر از آنان را در حال فروختن گل و پاک کردن شیشه ی ماشین های تان  را داخل آدم و انسان نمی دانید. آیا کمک کردن،  هزاران بار، نه، بلکه میلیون ها بار بهتر نیست از روزه گرفتن و حس کردن درد گرسنه ماندن و صد البته در خانه نشستن و یا خوابیدن؟.

آقای احمدی نژاد و یال و کوپالش به افطار نشسته اند . روزه گرفتن در ایران یعنی کوه کندن، و صدها کار بزرگ انجام دادن است نخست، اگر شخص اداره ای است، به بهانه های گوناگون مانند بیماری، انجام دادن مأموریت و غیره به اداره نمی رود. اگر هم برود، بر همکار و مراجعه کننده هزاران منت دارد، و به طورکلی کاری انجام نمی دهد. اگر هم کار خصوصی انجام می دهد، که بهتر می داند بخوابد و استراحت کند. هنگام افطاری هم به اندازه  ۵ نفر باید برای او غذا آماده باشد، زیرا به گفته ای؛ «او کوه کنده است.»

آقای احمدی نژاد و یال و کوپالش به افطار نشسته اند . روزه گرفتن در ایران یعنی کوه کندن، و صدها کار بزرگ انجام دادن است نخست، اگر شخص اداره ای است، به بهانه های گوناگون مانند بیماری، انجام دادن مأموریت و غیره به اداره نمی رود. اگر هم برود، بر همکار و مراجعه کننده هزاران منت دارد، و به طورکلی کاری انجام نمی دهد. اگر هم کار خصوصی انجام می دهد، که بهتر می داند بخوابد و استراحت کند. هنگام افطاری هم به اندازه ۵ نفر باید برای او غذا آماده باشد، زیرا به گفته ای؛ «او کوه کنده است.»

همه ی ما، انسان های دردمند و بی نوای بسیاری در اطراف خود می شناسیم، آیا به جای  پهن کردن سفره های رنگین مصرفی آن چنانی، شایسته نیست که در حد توانایی مان، به این افراد بیچاره کمک کنیم و یاری رسانیم؟حال شما بگویید که روزه گرفتن و افطار های رنگین خوردن بهتر است و یا قدم در خیابان ها گذاشتن و کمی انسانیت به خرج دادن و دست قشر ضعیف و فقیر جامعه را گرفتن؟.

مقاله را با بیتی از مولوی بزرگ، شاعر گرانقدر ایران زمین به پایان می بریم که می گوید: “دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست “.

  • اسلامی که مولانا جلال الدین مولوی بلخی رومی آنرا
    نمایندګی میکند

      یا
    اسلام طالبانی و بن لادنی ؟

     

    امروز یکی از دوستانی پاکستانی میګفت غرب
    پاکستان را هدایت میکند تا مدرسه های مذهبی اسلامی درست و زیاد کند و در آنجا
    اسلامی خشن و بدون دانش توسعه و آموخته شود تا بتوانند چهره ای غیر علمی غیر
    انسانی ومتحجر پایه ریزی کرده بعد
    با حمله به مسلمین و اسلام تمدن و دارایی های مسلمین و اسلام و آبروز آنرا به باد
    بدهند. بعد هم با آتش زدن به خرافه های و تمامیت خواهی ها و دیکتاتوری مردم را
    روبروی هم قرار دهند و مردم را به تجاوز دزدی فساد تمامیت خواهی ظلم و غارتګری سوق
    دهند وکل جامعه های اسلامی و جهان
    سوم را بی صورت کنند. بعدهم نخبه ګان کشورهای دنیای سوم را به سرمایه مادی و علمی
    شان به غرب بکشانند و آنان را بصورت زندانی درآورند  و با بی اهمیت کردن آنان  آنها را له کنند؟

     

    ولی به نظر من اینان به مردم حتی طبقه متوسط خود
    هم رحم و شفقت ندارند و این طبقه متوسط خود آڼان هستند که قربانیان دیګر آنان می
    باشند مردم ما به مبارزه باهم مشغول هستند و از توجه به ریشه های اصلی عقب افتادګی
    هایشان عاجز میشوند. دامنه نفرت پراکنی و ظلم و ستم و فشار اقتصادی مردم کشورهای
    دنیای سوم را بجان هم میاندازد و همه سعی میکنند با قربانی کردن هم به تنازع بقای
    خود ادامه دهند و در نتیجه تمامی اعتماد ها دوستی ها از بین میرود ویک مشت انسان
    در دنیای سوم باقی می ماند که تنها فکر آنی منافع شخصی خصوصی خودشان هستند و براحتی ملتی را به باد میدهند برای
    اینکه مقداری به ثروتهای غیر مشروع آنان اضافه شود. متاسفانه ملت های ما بجای مطالعه و عالم شدن بیشتر به طرف
    تمامیت خواهی خودخواهی و کسب ثروتهای غیر مشروع و زیاد توجه میکنند.

     

    غرب هم مارا به بن لادنها و طالبانان مقایسه میکند اسلامی که آنان می شناسند
    همان اسلامی قتل غارت و دزدی فساد تمامیت خواهی و بی انصافی است  ګروګان ګیری زنان  و اقلیتهای در آن کشورها رشوه خواری بی تفاوتی و
    بی انصافی از مزایای این تمدن تازه است . جوانان بجای احترام به هم و به دنبال علم و دانش و پیشرفت های صنعتی
    رفتن یا به مبارزه با هم مشغولند یا دنبال سکس و شهوت رانی میروند و یا با سرکوب
    عشق و زیبایی تبدیل به آدمک شده اند و یا به اعتیاد و می خوارګی پناه برده اند ویا
    ارازل اوباش شده اند  و بسیاری از آنان هم
    در زندانها و غربت ها کشانیده شده اند. آن عده ای هم که دستشان به دم ګاوی بند شده
    فکر میکنند باید رشوه خواری و دزدی
    کنند تا آینده خود و فرزندانشان را تامین کنند. فساد و تفرقه حتی بین خانواده ها نفوذ کرده است . نفرت بین
    ادیان الهی که ظاهرا بایست برای تقوی و خوبی و پاکی و راستی بوجود آمده اند حتی در
    خانواده هم رل اصلی بازی میکند. پدر ظاهرا از دین برګشته است ولی پسر تعصب شدیدی به یک دین دارد و این باعث اختلاف بین آنان
    است.  عده ای که از خشونت از دین و غارت بوسیله دین خشمګین هستند
    برای برکندن ریشه دین تیشه به دست ګرفته اند و نفرت دینداران شاید والا را هم بجان میخرند  آنچه می بینیم 
    نفرت و تفرقه بین مردم دنیای سوم است 
    بین زن مرد  پاکستانی افغانی  ترک 
    فارس عرب عجم  شیعه و سنی  بهایی مسلمان 
    یهودی مسلمان مسیحی و …. و حاصل این تفرقه عقب ګرد علمی اجتماعی همه
    ماست.  

    • هم میهن محترم، باید گفت نه اسلام بن لادینی، نه اسلام مولانا جلال الدین بلخی. زیرا اسلام در اصل دین کشتارگر است. اثبات آن هم ترجمه قرآن است که سراپا دستور قتل، شکنجه، و ادیت و آزار می باشد. احادیث  پیامبر و جانشینانش، و نوشته های همه تاریخ نویسان عرب و غرب حکایت از جنایات محمد و جانسینان او به نام و در زیر سیطره پرچم اسلام صورت گرفته است  درست است که  مولانا و دیگر بزرگان ادب و فرهنگ ایران از روی ناچاری تلاش کردند که این دین ستیزه گر و خشن راا ملایم کنند، و با فرهنگ پر از کرامت انسانی و راستی و درستی ایران تلفیق دهند، ولی در هر حال، دین اسلام کشتارگر و بی رحم است. اثرات آن سالیانی است در عربستان و کشورهای اسلامی دیگر پیاده شده، رژیم اسلامی ایران هم از ۳۲ سال پیش عملاً آن را به مرحله عمل در آورده اند.
      مدرسه های دینی پاکستان هم که عده ای مسلمان دبش خرباخته و کشتار گر تربیت می کنند، به دستور و با بودجه عربستان بر پا شده اند.

  • اسلامی که مولانا جلال الدین مولوی بلخی رومی آنرا
    نمایندګی میکند

      یا
    اسلام طالبانی و بن لادنی ؟

     

    امروز یکی از دوستانی پاکستانی میګفت غرب
    پاکستان را هدایت میکند تا مدرسه های مذهبی اسلامی درست و زیاد کند و در آنجا
    اسلامی خشن و بدون دانش توسعه و آموخته شود تا بتوانند چهره ای غیر علمی غیر
    انسانی ومتحجر پایه ریزی کرده بعد
    با حمله به مسلمین و اسلام تمدن و دارایی های مسلمین و اسلام و آبروز آنرا به باد
    بدهند. بعد هم با آتش زدن به خرافه های و تمامیت خواهی ها و دیکتاتوری مردم را
    روبروی هم قرار دهند و مردم را به تجاوز دزدی فساد تمامیت خواهی ظلم و غارتګری سوق
    دهند وکل جامعه های اسلامی و جهان
    سوم را بی صورت کنند. بعدهم نخبه ګان کشورهای دنیای سوم را به سرمایه مادی و علمی
    شان به غرب بکشانند و آنان را بصورت زندانی درآورند  و با بی اهمیت کردن آنان  آنها را له کنند؟

     

    ولی به نظر من اینان به مردم حتی طبقه متوسط خود
    هم رحم و شفقت ندارند و این طبقه متوسط خود آڼان هستند که قربانیان دیګر آنان می
    باشند مردم ما به مبارزه باهم مشغول هستند و از توجه به ریشه های اصلی عقب افتادګی
    هایشان عاجز میشوند. دامنه نفرت پراکنی و ظلم و ستم و فشار اقتصادی مردم کشورهای
    دنیای سوم را بجان هم میاندازد و همه سعی میکنند با قربانی کردن هم به تنازع بقای
    خود ادامه دهند و در نتیجه تمامی اعتماد ها دوستی ها از بین میرود ویک مشت انسان
    در دنیای سوم باقی می ماند که تنها فکر آنی منافع شخصی خصوصی خودشان هستند و براحتی ملتی را به باد میدهند برای
    اینکه مقداری به ثروتهای غیر مشروع آنان اضافه شود. متاسفانه ملت های ما بجای مطالعه و عالم شدن بیشتر به طرف
    تمامیت خواهی خودخواهی و کسب ثروتهای غیر مشروع و زیاد توجه میکنند.

     

    غرب هم مارا به بن لادنها و طالبانان مقایسه میکند اسلامی که آنان می شناسند
    همان اسلامی قتل غارت و دزدی فساد تمامیت خواهی و بی انصافی است  ګروګان ګیری زنان  و اقلیتهای در آن کشورها رشوه خواری بی تفاوتی و
    بی انصافی از مزایای این تمدن تازه است . جوانان بجای احترام به هم و به دنبال علم و دانش و پیشرفت های صنعتی
    رفتن یا به مبارزه با هم مشغولند یا دنبال سکس و شهوت رانی میروند و یا با سرکوب
    عشق و زیبایی تبدیل به آدمک شده اند و یا به اعتیاد و می خوارګی پناه برده اند ویا
    ارازل اوباش شده اند  و بسیاری از آنان هم
    در زندانها و غربت ها کشانیده شده اند. آن عده ای هم که دستشان به دم ګاوی بند شده
    فکر میکنند باید رشوه خواری و دزدی
    کنند تا آینده خود و فرزندانشان را تامین کنند. فساد و تفرقه حتی بین خانواده ها نفوذ کرده است . نفرت بین
    ادیان الهی که ظاهرا بایست برای تقوی و خوبی و پاکی و راستی بوجود آمده اند حتی در
    خانواده هم رل اصلی بازی میکند. پدر ظاهرا از دین برګشته است ولی پسر تعصب شدیدی به یک دین دارد و این باعث اختلاف بین آنان
    است.  عده ای که از خشونت از دین و غارت بوسیله دین خشمګین هستند
    برای برکندن ریشه دین تیشه به دست ګرفته اند و نفرت دینداران شاید والا را هم بجان میخرند  آنچه می بینیم 
    نفرت و تفرقه بین مردم دنیای سوم است 
    بین زن مرد  پاکستانی افغانی  ترک 
    فارس عرب عجم  شیعه و سنی  بهایی مسلمان 
    یهودی مسلمان مسیحی و …. و حاصل این تفرقه عقب ګرد علمی اجتماعی همه
    ماست.  

  • Arash_avan

    اسلام یه دینه مثل تمام دینای دیگه.مذهب یه چیز شخصیه که همه تو انتخابش ازادن پس ایرادای خودمونو به اینو اون میندازیم  ااقا اگه ما مسییحیم باشیم باز مقسر میدونیم مسیح رو.بیرودر وایسی بگم ایرادد از ماست

  • Arash_avan

    اسلام یه دینه مثل تمام دینای دیگه.مذهب یه چیز شخصیه که همه تو انتخابش ازادن پس ایرادای خودمونو به اینو اون میندازیم  ااقا اگه ما مسییحیم باشیم باز مقسر میدونیم مسیح رو.بیرودر وایسی بگم ایرادد از ماست

  • اهورا و اهریمن نوشته امیر سهام الدین غیاثی.
    برای فرزندان ایران که از تدریس به آنان محروم شده ام.

    من از میان یک راه سنگلاخ و یک جاده خاکی در شبی تاریک و راهی پر پیچ و خم
    میایم. و اکنون بر آن شدم که قسمتی از سرگذشت خود و دوستانم را بنویسم شاید که برای
    دیگران درسی و کمکی باشد.

    خوبی انسان این است که میتواند بنویسد و دیگران را در دید و تجربه های خود شریک
    سازد وشاید از این رو بتواند دیگران را زود تر به جاده هموار برساند.

    من هنگامیکه در دبیرستان یک دانش آموز بودم و در کلاس هشتم درس میخواندم کم کم
    متوجه مشگلات اطرافیانم میشدم. این بود که همان سال تصمیم گرفتم که به نوشتن
    بپردازم. یک روز که ناخوشی بسر وقت من آمده بود و دو سه روز بود که در رختخواب بودم
    و دیگر داشت حوصله ام سر میرفت. هر روز از پنجره مشرف به باغ همسایه به بیرون نگاه
    میکردم.

    یک روز از همان دور دست ها لکه سفیدی دیدم که بسوی پنجره اتاق من نزدیک و نزدیک
    تر میشد. تا بالاخره این لکه سفید تبدیل به کبوتری زیبا شد که در روی چهار چوب
    پنجره نشست و مستقیم به من نگاه میکرد. گویا انسانی دیگر بود.

    شاید شما باور نکنید که این کبوتر مثل این بود که سالها دست آموز من بود و مرا
    بخوبی میشاخت من که در بستر بیماری بودم و سه روز بود که از خانه بیرون نرفته بودم
    و تنها در آن اتاق دراز کشیده بودم و داشتم از بی حوصلگی دیوانه میشدم دیدن یک
    میهمان و سر زدن وی برایم مثل موهبت عظیمی بود .

    کبوتر همچنان بمن نگاه میکرد و مثل این بود که به دیدار من آمده است و خیال پر
    کشیدن و رفتن هم را ندارد. نمیدانم که او چگونه و چرا به اتاق من آمده بود و از کجا
    پرواز کرده بود. آنچه میدانم این بود که او به دیدار و ملاقات من بیمار آمده است.

    از تخت خواب پایین آمدم و بسوی وی رفتم فکر میکردم که اکنون پرواز خواهد کرد نه
    او پرواز نکرد و همچنان در جایی که نشسته بود باقی ماند. من تعجب کرده بودم . دستم
    را دراز کردم تا او را بگیرم حتی تکانی نخورد و من او را گرفتم.

    کبوتر زیبا بمن نگاه میکرد و مثل این بود که یک دوست چندین ساله من است. برای من
    هنوز هم این معما حل نشده است که او چرا به اتاق من آمده بود و از کجا آمده بود. در
    تاقچه اتاقم جایی برایش درست کردم و او را آنجا گذاشتم. و یک روزنامه هم زیر پاهایش
    نهادم به هیچ مقاومتی همانجا نزدیک تخت من باقی ماند و مرا نگاه میکرد.

    من قبلا هم کبوترانی داشته بودم و از وقتی که به این آپارتمان آمده بودیم و دیگر
    حیاطی نداشتیم من هم کبوتران خود را به دوستان دیگری که حیاط داشتند سپرده بودم و
    اکنون شاید بعد یکسال بود که این کبوتر سفید به سراغ من آمده بود.

    اکنون شاید حدود چهل سال و یا بیشتر از آن زمان میگذرد. و من هم در گوشه ای از
    آمریکا زندگی میکنم. و مسایل مهمتری در زندگی من بوجود آمده است. ولی هنوز خاطره آن
    کبوتر زیبا در ذهن من زنده است. کبوتری که در هنگام بیماری من که تنها در خانه
    مجبور بودم بمانم به دیدار من آمده بود وسالها با من بسر برد تا مرگش فرا رسید.

    اکنون مسایل دیگری هستند که بایست به آنها فکر کنم. یادم هست که هنگامیکه در
    سلسبیل و در ناحیه قصر دشت زندگی میکردیم و من هر روز بایست به مدرسه مشگان میرفتم
    که در نزدیکی ما بود. بچه های نیمه ولگرد دنبال من روان بودند و با گفتن سگ بابی و
    عباس افندی و با پرتاب سنگ مرا هر روز به مدرسه بدرقه میکردند.

    من هشت ساله از این مطلب چیزی سرم نمیشد. و نمیدانستم که چرا آنها آنقدر فحش و
    ناسزا نصیب من میکنند. چه کسی آنان را تحریک میکرد و این مطالب را به آنان آموزش
    میداد. دست نامریی پشت سر این بچه ها که بود. این همه کینه و نفرت را که به آنها
    آموخته بود. فکر نمیکنم که معلمان مدرسه اینکار ها را کرده بودند.

    راستی فراموش کردم که بگویم که مادر من یک معلم بود و پدرش بهایی شده بود. پدرش
    از یک خانواده سرشناس تاجر ماهوت فروش بود که وضع خوبی داشتند. گویا آنها از کشوری
    دیگر به ایران آمده بودند و چون مدتی هم در کربلا بکار تجارت مشغول بودند بدین سبب
    او را بنام حاج حسین عرب میشاختند. حاج حسین در یک خانواده ثروتمند بدنیا آمده بود
    که بگفته دیگران از رم به کربلا برای تجارت رفته بودند و سپس به ایران مهاجرت کرده
    بودند.

    پدر حاج حسین در کربلا عاشق امام حسین میشود و مسلمان شیعه میگردد و ازنظر علاقه
    ای که به آن سرور شهیدان داشته است نام پسر خود را هم حسین میگذارد. وی که تاجر
    ماهوت بوده دارایی ثروت بسیاری داشته بوده و بدین ترتیب پسرش را هم زن داده و نزد
    خود نگه داشته بود. حاج حسین در یک زندگی اشرافی بسر میبرده است.

    در هنگامیکه وی سی ساله بوده روزی در جاده گذر میکرده است که شنیده که امروز یک
    بابی را میخواهند در ملا عام گردن بزنند. حاج حسین هم میرود که ماجری را تماشا کند.
    وی میگوید که شخص بابی را روی زانونش مینشانند و جلاد با کارد میخواهد که سرش را
    ببرد وی دو کف دست خود را بزیر گردن خود میبرد. و خون خویش را در کف دستانش جمع
    میکند و هنگامیکه کف دستهایش از خون خودش پر میشود رو به مردمی که اطرافش حلقه زده
    بودند میکند میگوید که ای مردم بحق همین خون من این باب درست و حقیقت است و او امام
    دوازدهم است. او از جانب خدا آمده است.

    حاج حسین از این کار منقلب میشود و از همانجا به سراغ کسانی که بابی بودند
    میروند و پرس و جو میکند که این بابی گری چیست. باری بعد معلوماتی در باره این دین
    جدید بدست میاورد. که سلیمان خان که حاکم بوده و بسب بهایی یا بابی شدن مورد غضب
    واقع میشود و به دستور حکومت به شمع آجین شدن محکوم میگردد. میگویند جلاد که
    میبایست بدن او را سوراخ سوراخ کند و در آن سوراخها شمعهای افروخته قرار دهد هنگام
    سوراخ کردن گوشت سلیمان خان دست هایش میلرزیده است و اینکه سلیمان خان کارد نوک تیز
    را از دست او میگیرد و خودش بدن و گوشت خود را سوراخ سوراخ میکند.

    بعد از اینکه در سوراخ های بدن این حاکم معزول شمع های گداخته قرار میدهند او
    بدون توجه به سوزش زخمهایش و ریختن اشگ شمع بدرون این زخمها شعر محبوب و معشوق خود
    را میخواهد. آنکه هوس سوختن ما میکرد کاش میآمد و از دور تماشا میکرد. بعد هم
    سرگذشت شورانگیز طاهره قرت العین که زنی شیر زن و دانشمند و شاعر گرانمایه بوده است
    که حتی ناصرالدین شاه از وی خواستگاری میکند و او در جواب میگوید که تو و راه رسم
    سکندری و من و راه رسم قلندری. و سرانجام به دست ناصر الدین شاه کشته میشود.

    البته نظیر این اتفاق ها اخیرا هم پیش آمده است که مونا محمودی در شیراز بعلت
    اینکه معلم درس اخلاق بچه های بهایی بوده است با وجود اینکه تنها هفده ساله بوده به
    اعدام محکوم میشود و او با قدمهای آرام به طرف قتلگاه میرود و طناب دار را میبوسد و
    بر گردن خود میاندازد.

    حاج حسین بالاخره بهایی میشود و مورد قهر پدر واقع میگردد. وی به خانه پدر زن
    فرزندش میرود و میگوید که فرزندش از دین خارج شده است این است که این دختر شما که
    من او را آورده ام و این هم شرمگینی من از عمل پسرم و هر چقدر پول میخواهید من
    میدهم.

    پدر دختر میگوید که فرزند من کالا نبوده است که شما میخواهید بهایی درباره او
    بپردازند بروید. بدین ترتیب حاج حسین از خانه رانده شده و آواره کوچه های شهر میشود
    و تا اینکه در حجره یک تاجر بابی یا بهایی بوی کار جزیی با درامدی جزیی میدهند.

    بعد این حاجی بابی شده با یک زن مهاجر شوهر مرده بسیار جوان از یک خانواده
    اشرافی ازدواج میکند که آنان نیز به سبب بهایی شدن از ثروت و کار خود میبایست که
    کنار روند. بدین ترتیب حاجی ثروتمند تبدیل یک کارمند نا چیز و کم در آمد میگردد.
    ولی چون ریشه دار بودند بچه هایش همه تحصیکرده میگردند و بدین ترتیب مادر من در
    زمانی که زنان اندکی بودند که نعمت سواد داشتند به تحصلات دسترسی پیدا میکند ودر
    مدرسه بهایی ها که یک مدرسه خوب بنام مدرسه تربیت بوده است به تحصیلات خود ادامه
    میدهد و در هنگامیکه دختران ایرانی در سن سیزده سالگی معمولا ازدواج میکند مادر من
    تا سن بیست دو سالگی به درس میپردازد و بعد به ازدواج با پدرم تن میدهد که گرچه
    نسبت فامیلی هم با هم داشته بودند ولی پدر من یک مسلمان سخت و سفت بوده بود.

    من اکنون به این فکر فرو رفته ام که آیا نظریه آن استاد دانشگاه آلمان درست است
    که میگفت دستهایی در کار هستند که با دامن زدن به اختلافات ملی و مذهبی و قومی کل
    دنیا را در آشوب فرو برند تا بتوانند که محصولات مخرب خود را بازار یابی کنند. وی
    میگفت که اگر درست ریشه یابی کنید میبینید که در پس هر مشگل مذهبی و یا قومی و غیره
    دست های نا مریی وجود دارند که به آتش این اختلافات دامن میزنند.

    بچه هایی که دنبال من میکردند و فحش های رکیک میدادند دارای معلوماتی بودند که
    من نمیدانستم. مثلا میگفتند که فلان کردم به تابوت بلور. یا عبدالبها دستم بگیر و
    فلانم بگیر. و همه اینها را پشت سر من به شعر میخواندند. و یا فلان به گنبد طلا.
    ویا عباس افندی به فلانش گوجه فرنگی و اینها را با قافیه و شعر میخواندند. که البته
    من هم اکنون از گفتن کامل آنها شرم دارم. بعد مادرم بمن گفت که حضرت عبدالبها در
    تابوتی بلورین دفن شده و گنبد حضرت اعلی از طلا و یا این عبدالبها دستم بگیر یک شعر
    است که مغرضین بر وزن آن یک شعر هجو ساخته اند.

    میبینید که پشت سر آن کودک نیمه ولگرد یک تحریک کننده قرار دارد و پشت آن تحریک
    کننده هم شخص دیگری است و همین طور تا سر نخ به سیستمی میرسد که با پاشیدن تخم کینه
    و نفرت برای اجناس مرگ آفرین خود بازار یابی میکنند.

    یک کودک فلسطینی و یک کودک اسراییل چه خصومتی میتوانند با هم داشته باشند جز
    اینکه افراد حریص و طماع برای آنان نقشه کشیده اند تا هر دوی آنان که حتی از یک قوم
    هستند و از لحاظ تاریخی پسر عم های هم میباشند کمر به قتل و نیستی یکدیگر بنندند. و
    سودا گران مرگ به هر دو طرف اسلحه بفروشند.

    کشتن و آواره کردن چندین صد هزار بابی و بهایی چه فایده میتواند برای بشریت
    داشته باشد؟ بخاک و خون کشیدن یهودیان و مسلمانان چه دردی را دوا خواهد کرد؟ تنها
    آنانی که ترک و فارس را برضد هم تحریک میکنند و نیروی وحد ت آنان را از بین میبرند
    استفاده میکنند. تحریک مذاهب ابراهیم علیه یکدیگر و تحریک اقوام خویش بر ضد یک دیگر
    و بی حرمتی به باور های مذهبی و قومی باعث اینهمه مشگل شده است.

    برندگان اصلی این اختلافات و این کشمکش ها همانا شرکت های عظیم مواد مخدر و مواد
    منفجره و شرکت های غارتگر بیمه هستند که ثروتهای بیکران آنان روز به روز زیاد تر و
    فقر دیگران روز به روز بیشتر میشود. مردم با پرداختن مالیاتهای سنگین برای جنگ
    افروزان و دادن کودکان خود بدست مرگ آفرین آنان هم فقیر تر میشوند و هم زندگانی
    فرزندان خود را از کف میدهند. این داستان ادامه دارد

  • اهورا و اهریمن نوشته امیر سهام الدین غیاثی.
    برای فرزندان ایران که از تدریس به آنان محروم شده ام.

    من از میان یک راه سنگلاخ و یک جاده خاکی در شبی تاریک و راهی پر پیچ و خم
    میایم. و اکنون بر آن شدم که قسمتی از سرگذشت خود و دوستانم را بنویسم شاید که برای
    دیگران درسی و کمکی باشد.

    خوبی انسان این است که میتواند بنویسد و دیگران را در دید و تجربه های خود شریک
    سازد وشاید از این رو بتواند دیگران را زود تر به جاده هموار برساند.

    من هنگامیکه در دبیرستان یک دانش آموز بودم و در کلاس هشتم درس میخواندم کم کم
    متوجه مشگلات اطرافیانم میشدم. این بود که همان سال تصمیم گرفتم که به نوشتن
    بپردازم. یک روز که ناخوشی بسر وقت من آمده بود و دو سه روز بود که در رختخواب بودم
    و دیگر داشت حوصله ام سر میرفت. هر روز از پنجره مشرف به باغ همسایه به بیرون نگاه
    میکردم.

    یک روز از همان دور دست ها لکه سفیدی دیدم که بسوی پنجره اتاق من نزدیک و نزدیک
    تر میشد. تا بالاخره این لکه سفید تبدیل به کبوتری زیبا شد که در روی چهار چوب
    پنجره نشست و مستقیم به من نگاه میکرد. گویا انسانی دیگر بود.

    شاید شما باور نکنید که این کبوتر مثل این بود که سالها دست آموز من بود و مرا
    بخوبی میشاخت من که در بستر بیماری بودم و سه روز بود که از خانه بیرون نرفته بودم
    و تنها در آن اتاق دراز کشیده بودم و داشتم از بی حوصلگی دیوانه میشدم دیدن یک
    میهمان و سر زدن وی برایم مثل موهبت عظیمی بود .

    کبوتر همچنان بمن نگاه میکرد و مثل این بود که به دیدار من آمده است و خیال پر
    کشیدن و رفتن هم را ندارد. نمیدانم که او چگونه و چرا به اتاق من آمده بود و از کجا
    پرواز کرده بود. آنچه میدانم این بود که او به دیدار و ملاقات من بیمار آمده است.

    از تخت خواب پایین آمدم و بسوی وی رفتم فکر میکردم که اکنون پرواز خواهد کرد نه
    او پرواز نکرد و همچنان در جایی که نشسته بود باقی ماند. من تعجب کرده بودم . دستم
    را دراز کردم تا او را بگیرم حتی تکانی نخورد و من او را گرفتم.

    کبوتر زیبا بمن نگاه میکرد و مثل این بود که یک دوست چندین ساله من است. برای من
    هنوز هم این معما حل نشده است که او چرا به اتاق من آمده بود و از کجا آمده بود. در
    تاقچه اتاقم جایی برایش درست کردم و او را آنجا گذاشتم. و یک روزنامه هم زیر پاهایش
    نهادم به هیچ مقاومتی همانجا نزدیک تخت من باقی ماند و مرا نگاه میکرد.

    من قبلا هم کبوترانی داشته بودم و از وقتی که به این آپارتمان آمده بودیم و دیگر
    حیاطی نداشتیم من هم کبوتران خود را به دوستان دیگری که حیاط داشتند سپرده بودم و
    اکنون شاید بعد یکسال بود که این کبوتر سفید به سراغ من آمده بود.

    اکنون شاید حدود چهل سال و یا بیشتر از آن زمان میگذرد. و من هم در گوشه ای از
    آمریکا زندگی میکنم. و مسایل مهمتری در زندگی من بوجود آمده است. ولی هنوز خاطره آن
    کبوتر زیبا در ذهن من زنده است. کبوتری که در هنگام بیماری من که تنها در خانه
    مجبور بودم بمانم به دیدار من آمده بود وسالها با من بسر برد تا مرگش فرا رسید.

    اکنون مسایل دیگری هستند که بایست به آنها فکر کنم. یادم هست که هنگامیکه در
    سلسبیل و در ناحیه قصر دشت زندگی میکردیم و من هر روز بایست به مدرسه مشگان میرفتم
    که در نزدیکی ما بود. بچه های نیمه ولگرد دنبال من روان بودند و با گفتن سگ بابی و
    عباس افندی و با پرتاب سنگ مرا هر روز به مدرسه بدرقه میکردند.

    من هشت ساله از این مطلب چیزی سرم نمیشد. و نمیدانستم که چرا آنها آنقدر فحش و
    ناسزا نصیب من میکنند. چه کسی آنان را تحریک میکرد و این مطالب را به آنان آموزش
    میداد. دست نامریی پشت سر این بچه ها که بود. این همه کینه و نفرت را که به آنها
    آموخته بود. فکر نمیکنم که معلمان مدرسه اینکار ها را کرده بودند.

    راستی فراموش کردم که بگویم که مادر من یک معلم بود و پدرش بهایی شده بود. پدرش
    از یک خانواده سرشناس تاجر ماهوت فروش بود که وضع خوبی داشتند. گویا آنها از کشوری
    دیگر به ایران آمده بودند و چون مدتی هم در کربلا بکار تجارت مشغول بودند بدین سبب
    او را بنام حاج حسین عرب میشاختند. حاج حسین در یک خانواده ثروتمند بدنیا آمده بود
    که بگفته دیگران از رم به کربلا برای تجارت رفته بودند و سپس به ایران مهاجرت کرده
    بودند.

    پدر حاج حسین در کربلا عاشق امام حسین میشود و مسلمان شیعه میگردد و ازنظر علاقه
    ای که به آن سرور شهیدان داشته است نام پسر خود را هم حسین میگذارد. وی که تاجر
    ماهوت بوده دارایی ثروت بسیاری داشته بوده و بدین ترتیب پسرش را هم زن داده و نزد
    خود نگه داشته بود. حاج حسین در یک زندگی اشرافی بسر میبرده است.

    در هنگامیکه وی سی ساله بوده روزی در جاده گذر میکرده است که شنیده که امروز یک
    بابی را میخواهند در ملا عام گردن بزنند. حاج حسین هم میرود که ماجری را تماشا کند.
    وی میگوید که شخص بابی را روی زانونش مینشانند و جلاد با کارد میخواهد که سرش را
    ببرد وی دو کف دست خود را بزیر گردن خود میبرد. و خون خویش را در کف دستانش جمع
    میکند و هنگامیکه کف دستهایش از خون خودش پر میشود رو به مردمی که اطرافش حلقه زده
    بودند میکند میگوید که ای مردم بحق همین خون من این باب درست و حقیقت است و او امام
    دوازدهم است. او از جانب خدا آمده است.

    حاج حسین از این کار منقلب میشود و از همانجا به سراغ کسانی که بابی بودند
    میروند و پرس و جو میکند که این بابی گری چیست. باری بعد معلوماتی در باره این دین
    جدید بدست میاورد. که سلیمان خان که حاکم بوده و بسب بهایی یا بابی شدن مورد غضب
    واقع میشود و به دستور حکومت به شمع آجین شدن محکوم میگردد. میگویند جلاد که
    میبایست بدن او را سوراخ سوراخ کند و در آن سوراخها شمعهای افروخته قرار دهد هنگام
    سوراخ کردن گوشت سلیمان خان دست هایش میلرزیده است و اینکه سلیمان خان کارد نوک تیز
    را از دست او میگیرد و خودش بدن و گوشت خود را سوراخ سوراخ میکند.

    بعد از اینکه در سوراخ های بدن این حاکم معزول شمع های گداخته قرار میدهند او
    بدون توجه به سوزش زخمهایش و ریختن اشگ شمع بدرون این زخمها شعر محبوب و معشوق خود
    را میخواهد. آنکه هوس سوختن ما میکرد کاش میآمد و از دور تماشا میکرد. بعد هم
    سرگذشت شورانگیز طاهره قرت العین که زنی شیر زن و دانشمند و شاعر گرانمایه بوده است
    که حتی ناصرالدین شاه از وی خواستگاری میکند و او در جواب میگوید که تو و راه رسم
    سکندری و من و راه رسم قلندری. و سرانجام به دست ناصر الدین شاه کشته میشود.

    البته نظیر این اتفاق ها اخیرا هم پیش آمده است که مونا محمودی در شیراز بعلت
    اینکه معلم درس اخلاق بچه های بهایی بوده است با وجود اینکه تنها هفده ساله بوده به
    اعدام محکوم میشود و او با قدمهای آرام به طرف قتلگاه میرود و طناب دار را میبوسد و
    بر گردن خود میاندازد.

    حاج حسین بالاخره بهایی میشود و مورد قهر پدر واقع میگردد. وی به خانه پدر زن
    فرزندش میرود و میگوید که فرزندش از دین خارج شده است این است که این دختر شما که
    من او را آورده ام و این هم شرمگینی من از عمل پسرم و هر چقدر پول میخواهید من
    میدهم.

    پدر دختر میگوید که فرزند من کالا نبوده است که شما میخواهید بهایی درباره او
    بپردازند بروید. بدین ترتیب حاج حسین از خانه رانده شده و آواره کوچه های شهر میشود
    و تا اینکه در حجره یک تاجر بابی یا بهایی بوی کار جزیی با درامدی جزیی میدهند.

    بعد این حاجی بابی شده با یک زن مهاجر شوهر مرده بسیار جوان از یک خانواده
    اشرافی ازدواج میکند که آنان نیز به سبب بهایی شدن از ثروت و کار خود میبایست که
    کنار روند. بدین ترتیب حاجی ثروتمند تبدیل یک کارمند نا چیز و کم در آمد میگردد.
    ولی چون ریشه دار بودند بچه هایش همه تحصیکرده میگردند و بدین ترتیب مادر من در
    زمانی که زنان اندکی بودند که نعمت سواد داشتند به تحصلات دسترسی پیدا میکند ودر
    مدرسه بهایی ها که یک مدرسه خوب بنام مدرسه تربیت بوده است به تحصیلات خود ادامه
    میدهد و در هنگامیکه دختران ایرانی در سن سیزده سالگی معمولا ازدواج میکند مادر من
    تا سن بیست دو سالگی به درس میپردازد و بعد به ازدواج با پدرم تن میدهد که گرچه
    نسبت فامیلی هم با هم داشته بودند ولی پدر من یک مسلمان سخت و سفت بوده بود.

    من اکنون به این فکر فرو رفته ام که آیا نظریه آن استاد دانشگاه آلمان درست است
    که میگفت دستهایی در کار هستند که با دامن زدن به اختلافات ملی و مذهبی و قومی کل
    دنیا را در آشوب فرو برند تا بتوانند که محصولات مخرب خود را بازار یابی کنند. وی
    میگفت که اگر درست ریشه یابی کنید میبینید که در پس هر مشگل مذهبی و یا قومی و غیره
    دست های نا مریی وجود دارند که به آتش این اختلافات دامن میزنند.

    بچه هایی که دنبال من میکردند و فحش های رکیک میدادند دارای معلوماتی بودند که
    من نمیدانستم. مثلا میگفتند که فلان کردم به تابوت بلور. یا عبدالبها دستم بگیر و
    فلانم بگیر. و همه اینها را پشت سر من به شعر میخواندند. و یا فلان به گنبد طلا.
    ویا عباس افندی به فلانش گوجه فرنگی و اینها را با قافیه و شعر میخواندند. که البته
    من هم اکنون از گفتن کامل آنها شرم دارم. بعد مادرم بمن گفت که حضرت عبدالبها در
    تابوتی بلورین دفن شده و گنبد حضرت اعلی از طلا و یا این عبدالبها دستم بگیر یک شعر
    است که مغرضین بر وزن آن یک شعر هجو ساخته اند.

    میبینید که پشت سر آن کودک نیمه ولگرد یک تحریک کننده قرار دارد و پشت آن تحریک
    کننده هم شخص دیگری است و همین طور تا سر نخ به سیستمی میرسد که با پاشیدن تخم کینه
    و نفرت برای اجناس مرگ آفرین خود بازار یابی میکنند.

    یک کودک فلسطینی و یک کودک اسراییل چه خصومتی میتوانند با هم داشته باشند جز
    اینکه افراد حریص و طماع برای آنان نقشه کشیده اند تا هر دوی آنان که حتی از یک قوم
    هستند و از لحاظ تاریخی پسر عم های هم میباشند کمر به قتل و نیستی یکدیگر بنندند. و
    سودا گران مرگ به هر دو طرف اسلحه بفروشند.

    کشتن و آواره کردن چندین صد هزار بابی و بهایی چه فایده میتواند برای بشریت
    داشته باشد؟ بخاک و خون کشیدن یهودیان و مسلمانان چه دردی را دوا خواهد کرد؟ تنها
    آنانی که ترک و فارس را برضد هم تحریک میکنند و نیروی وحد ت آنان را از بین میبرند
    استفاده میکنند. تحریک مذاهب ابراهیم علیه یکدیگر و تحریک اقوام خویش بر ضد یک دیگر
    و بی حرمتی به باور های مذهبی و قومی باعث اینهمه مشگل شده است.

    برندگان اصلی این اختلافات و این کشمکش ها همانا شرکت های عظیم مواد مخدر و مواد
    منفجره و شرکت های غارتگر بیمه هستند که ثروتهای بیکران آنان روز به روز زیاد تر و
    فقر دیگران روز به روز بیشتر میشود. مردم با پرداختن مالیاتهای سنگین برای جنگ
    افروزان و دادن کودکان خود بدست مرگ آفرین آنان هم فقیر تر میشوند و هم زندگانی
    فرزندان خود را از کف میدهند. این داستان ادامه دارد

  • اهورا و اهریمن نوشته امیر سهام الدین غیاثی.
    برای فرزندان ایران که از تدریس به آنان محروم شده ام.

    من از میان یک راه سنگلاخ و یک جاده خاکی در شبی تاریک و راهی پر پیچ و خم
    میایم. و اکنون بر آن شدم که قسمتی از سرگذشت خود و دوستانم را بنویسم شاید که برای
    دیگران درسی و کمکی باشد.

    خوبی انسان این است که میتواند بنویسد و دیگران را در دید و تجربه های خود شریک
    سازد وشاید از این رو بتواند دیگران را زود تر به جاده هموار برساند.

    من هنگامیکه در دبیرستان یک دانش آموز بودم و در کلاس هشتم درس میخواندم کم کم
    متوجه مشگلات اطرافیانم میشدم. این بود که همان سال تصمیم گرفتم که به نوشتن
    بپردازم. یک روز که ناخوشی بسر وقت من آمده بود و دو سه روز بود که در رختخواب بودم
    و دیگر داشت حوصله ام سر میرفت. هر روز از پنجره مشرف به باغ همسایه به بیرون نگاه
    میکردم.

    یک روز از همان دور دست ها لکه سفیدی دیدم که بسوی پنجره اتاق من نزدیک و نزدیک
    تر میشد. تا بالاخره این لکه سفید تبدیل به کبوتری زیبا شد که در روی چهار چوب
    پنجره نشست و مستقیم به من نگاه میکرد. گویا انسانی دیگر بود.

    شاید شما باور نکنید که این کبوتر مثل این بود که سالها دست آموز من بود و مرا
    بخوبی میشاخت من که در بستر بیماری بودم و سه روز بود که از خانه بیرون نرفته بودم
    و تنها در آن اتاق دراز کشیده بودم و داشتم از بی حوصلگی دیوانه میشدم دیدن یک
    میهمان و سر زدن وی برایم مثل موهبت عظیمی بود .

    کبوتر همچنان بمن نگاه میکرد و مثل این بود که به دیدار من آمده است و خیال پر
    کشیدن و رفتن هم را ندارد. نمیدانم که او چگونه و چرا به اتاق من آمده بود و از کجا
    پرواز کرده بود. آنچه میدانم این بود که او به دیدار و ملاقات من بیمار آمده است.

    از تخت خواب پایین آمدم و بسوی وی رفتم فکر میکردم که اکنون پرواز خواهد کرد نه
    او پرواز نکرد و همچنان در جایی که نشسته بود باقی ماند. من تعجب کرده بودم . دستم
    را دراز کردم تا او را بگیرم حتی تکانی نخورد و من او را گرفتم.

    کبوتر زیبا بمن نگاه میکرد و مثل این بود که یک دوست چندین ساله من است. برای من
    هنوز هم این معما حل نشده است که او چرا به اتاق من آمده بود و از کجا آمده بود. در
    تاقچه اتاقم جایی برایش درست کردم و او را آنجا گذاشتم. و یک روزنامه هم زیر پاهایش
    نهادم به هیچ مقاومتی همانجا نزدیک تخت من باقی ماند و مرا نگاه میکرد.

    من قبلا هم کبوترانی داشته بودم و از وقتی که به این آپارتمان آمده بودیم و دیگر
    حیاطی نداشتیم من هم کبوتران خود را به دوستان دیگری که حیاط داشتند سپرده بودم و
    اکنون شاید بعد یکسال بود که این کبوتر سفید به سراغ من آمده بود.

    اکنون شاید حدود چهل سال و یا بیشتر از آن زمان میگذرد. و من هم در گوشه ای از
    آمریکا زندگی میکنم. و مسایل مهمتری در زندگی من بوجود آمده است. ولی هنوز خاطره آن
    کبوتر زیبا در ذهن من زنده است. کبوتری که در هنگام بیماری من که تنها در خانه
    مجبور بودم بمانم به دیدار من آمده بود وسالها با من بسر برد تا مرگش فرا رسید.

    اکنون مسایل دیگری هستند که بایست به آنها فکر کنم. یادم هست که هنگامیکه در
    سلسبیل و در ناحیه قصر دشت زندگی میکردیم و من هر روز بایست به مدرسه مشگان میرفتم
    که در نزدیکی ما بود. بچه های نیمه ولگرد دنبال من روان بودند و با گفتن سگ بابی و
    عباس افندی و با پرتاب سنگ مرا هر روز به مدرسه بدرقه میکردند.

    من هشت ساله از این مطلب چیزی سرم نمیشد. و نمیدانستم که چرا آنها آنقدر فحش و
    ناسزا نصیب من میکنند. چه کسی آنان را تحریک میکرد و این مطالب را به آنان آموزش
    میداد. دست نامریی پشت سر این بچه ها که بود. این همه کینه و نفرت را که به آنها
    آموخته بود. فکر نمیکنم که معلمان مدرسه اینکار ها را کرده بودند.

    راستی فراموش کردم که بگویم که مادر من یک معلم بود و پدرش بهایی شده بود. پدرش
    از یک خانواده سرشناس تاجر ماهوت فروش بود که وضع خوبی داشتند. گویا آنها از کشوری
    دیگر به ایران آمده بودند و چون مدتی هم در کربلا بکار تجارت مشغول بودند بدین سبب
    او را بنام حاج حسین عرب میشاختند. حاج حسین در یک خانواده ثروتمند بدنیا آمده بود
    که بگفته دیگران از رم به کربلا برای تجارت رفته بودند و سپس به ایران مهاجرت کرده
    بودند.

    پدر حاج حسین در کربلا عاشق امام حسین میشود و مسلمان شیعه میگردد و ازنظر علاقه
    ای که به آن سرور شهیدان داشته است نام پسر خود را هم حسین میگذارد. وی که تاجر
    ماهوت بوده دارایی ثروت بسیاری داشته بوده و بدین ترتیب پسرش را هم زن داده و نزد
    خود نگه داشته بود. حاج حسین در یک زندگی اشرافی بسر میبرده است.

    در هنگامیکه وی سی ساله بوده روزی در جاده گذر میکرده است که شنیده که امروز یک
    بابی را میخواهند در ملا عام گردن بزنند. حاج حسین هم میرود که ماجری را تماشا کند.
    وی میگوید که شخص بابی را روی زانونش مینشانند و جلاد با کارد میخواهد که سرش را
    ببرد وی دو کف دست خود را بزیر گردن خود میبرد. و خون خویش را در کف دستانش جمع
    میکند و هنگامیکه کف دستهایش از خون خودش پر میشود رو به مردمی که اطرافش حلقه زده
    بودند میکند میگوید که ای مردم بحق همین خون من این باب درست و حقیقت است و او امام
    دوازدهم است. او از جانب خدا آمده است.

    حاج حسین از این کار منقلب میشود و از همانجا به سراغ کسانی که بابی بودند
    میروند و پرس و جو میکند که این بابی گری چیست. باری بعد معلوماتی در باره این دین
    جدید بدست میاورد. که سلیمان خان که حاکم بوده و بسب بهایی یا بابی شدن مورد غضب
    واقع میشود و به دستور حکومت به شمع آجین شدن محکوم میگردد. میگویند جلاد که
    میبایست بدن او را سوراخ سوراخ کند و در آن سوراخها شمعهای افروخته قرار دهد هنگام
    سوراخ کردن گوشت سلیمان خان دست هایش میلرزیده است و اینکه سلیمان خان کارد نوک تیز
    را از دست او میگیرد و خودش بدن و گوشت خود را سوراخ سوراخ میکند.

    بعد از اینکه در سوراخ های بدن این حاکم معزول شمع های گداخته قرار میدهند او
    بدون توجه به سوزش زخمهایش و ریختن اشگ شمع بدرون این زخمها شعر محبوب و معشوق خود
    را میخواهد. آنکه هوس سوختن ما میکرد کاش میآمد و از دور تماشا میکرد. بعد هم
    سرگذشت شورانگیز طاهره قرت العین که زنی شیر زن و دانشمند و شاعر گرانمایه بوده است
    که حتی ناصرالدین شاه از وی خواستگاری میکند و او در جواب میگوید که تو و راه رسم
    سکندری و من و راه رسم قلندری. و سرانجام به دست ناصر الدین شاه کشته میشود.

    البته نظیر این اتفاق ها اخیرا هم پیش آمده است که مونا محمودی در شیراز بعلت
    اینکه معلم درس اخلاق بچه های بهایی بوده است با وجود اینکه تنها هفده ساله بوده به
    اعدام محکوم میشود و او با قدمهای آرام به طرف قتلگاه میرود و طناب دار را میبوسد و
    بر گردن خود میاندازد.

    حاج حسین بالاخره بهایی میشود و مورد قهر پدر واقع میگردد. وی به خانه پدر زن
    فرزندش میرود و میگوید که فرزندش از دین خارج شده است این است که این دختر شما که
    من او را آورده ام و این هم شرمگینی من از عمل پسرم و هر چقدر پول میخواهید من
    میدهم.

    پدر دختر میگوید که فرزند من کالا نبوده است که شما میخواهید بهایی درباره او
    بپردازند بروید. بدین ترتیب حاج حسین از خانه رانده شده و آواره کوچه های شهر میشود
    و تا اینکه در حجره یک تاجر بابی یا بهایی بوی کار جزیی با درامدی جزیی میدهند.

    بعد این حاجی بابی شده با یک زن مهاجر شوهر مرده بسیار جوان از یک خانواده
    اشرافی ازدواج میکند که آنان نیز به سبب بهایی شدن از ثروت و کار خود میبایست که
    کنار روند. بدین ترتیب حاجی ثروتمند تبدیل یک کارمند نا چیز و کم در آمد میگردد.
    ولی چون ریشه دار بودند بچه هایش همه تحصیکرده میگردند و بدین ترتیب مادر من در
    زمانی که زنان اندکی بودند که نعمت سواد داشتند به تحصلات دسترسی پیدا میکند ودر
    مدرسه بهایی ها که یک مدرسه خوب بنام مدرسه تربیت بوده است به تحصیلات خود ادامه
    میدهد و در هنگامیکه دختران ایرانی در سن سیزده سالگی معمولا ازدواج میکند مادر من
    تا سن بیست دو سالگی به درس میپردازد و بعد به ازدواج با پدرم تن میدهد که گرچه
    نسبت فامیلی هم با هم داشته بودند ولی پدر من یک مسلمان سخت و سفت بوده بود.

    من اکنون به این فکر فرو رفته ام که آیا نظریه آن استاد دانشگاه آلمان درست است
    که میگفت دستهایی در کار هستند که با دامن زدن به اختلافات ملی و مذهبی و قومی کل
    دنیا را در آشوب فرو برند تا بتوانند که محصولات مخرب خود را بازار یابی کنند. وی
    میگفت که اگر درست ریشه یابی کنید میبینید که در پس هر مشگل مذهبی و یا قومی و غیره
    دست های نا مریی وجود دارند که به آتش این اختلافات دامن میزنند.

    بچه هایی که دنبال من میکردند و فحش های رکیک میدادند دارای معلوماتی بودند که
    من نمیدانستم. مثلا میگفتند که فلان کردم به تابوت بلور. یا عبدالبها دستم بگیر و
    فلانم بگیر. و همه اینها را پشت سر من به شعر میخواندند. و یا فلان به گنبد طلا.
    ویا عباس افندی به فلانش گوجه فرنگی و اینها را با قافیه و شعر میخواندند. که البته
    من هم اکنون از گفتن کامل آنها شرم دارم. بعد مادرم بمن گفت که حضرت عبدالبها در
    تابوتی بلورین دفن شده و گنبد حضرت اعلی از طلا و یا این عبدالبها دستم بگیر یک شعر
    است که مغرضین بر وزن آن یک شعر هجو ساخته اند.

    میبینید که پشت سر آن کودک نیمه ولگرد یک تحریک کننده قرار دارد و پشت آن تحریک
    کننده هم شخص دیگری است و همین طور تا سر نخ به سیستمی میرسد که با پاشیدن تخم کینه
    و نفرت برای اجناس مرگ آفرین خود بازار یابی میکنند.

    یک کودک فلسطینی و یک کودک اسراییل چه خصومتی میتوانند با هم داشته باشند جز
    اینکه افراد حریص و طماع برای آنان نقشه کشیده اند تا هر دوی آنان که حتی از یک قوم
    هستند و از لحاظ تاریخی پسر عم های هم میباشند کمر به قتل و نیستی یکدیگر بنندند. و
    سودا گران مرگ به هر دو طرف اسلحه بفروشند.

    کشتن و آواره کردن چندین صد هزار بابی و بهایی چه فایده میتواند برای بشریت
    داشته باشد؟ بخاک و خون کشیدن یهودیان و مسلمانان چه دردی را دوا خواهد کرد؟ تنها
    آنانی که ترک و فارس را برضد هم تحریک میکنند و نیروی وحد ت آنان را از بین میبرند
    استفاده میکنند. تحریک مذاهب ابراهیم علیه یکدیگر و تحریک اقوام خویش بر ضد یک دیگر
    و بی حرمتی به باور های مذهبی و قومی باعث اینهمه مشگل شده است.

    برندگان اصلی این اختلافات و این کشمکش ها همانا شرکت های عظیم مواد مخدر و مواد
    منفجره و شرکت های غارتگر بیمه هستند که ثروتهای بیکران آنان روز به روز زیاد تر و
    فقر دیگران روز به روز بیشتر میشود. مردم با پرداختن مالیاتهای سنگین برای جنگ
    افروزان و دادن کودکان خود بدست مرگ آفرین آنان هم فقیر تر میشوند و هم زندگانی
    فرزندان خود را از کف میدهند. این داستان ادامه دارد

  • Mamad

    ba salam va tashakor az shoma ke maghaleh hayeh besiar zibayyi darid dar in maghaleh yek eshtebaheh koochaki rokh dadeh in jomleh ke migooyad dast hayeh yari resan moghadas tar az labhayeh doa gooy ast az in say baba yeh moteghaleb bar nemiyad bar asaseh tahghigheh bandeh in jomleh az zartosht ast ba tashakor

    • از شما گرامی سپاسگزارم برای توجهتان به مقاله های ما. شاد و سربلند باشید

  • Pingback: Certified Internet Marketing Expert()

  • Pingback: Reverse Phone Number Lookup()

  • Pingback: electronic cigarette()

  • Pingback: how to get your ex back coach()

  • Pingback: ecig()

  • Pingback: San Diego wedding photographers()

  • Pingback: phentermine long term effects()

  • Pingback: 7 keto()

  • Pingback: donald j bernard dc()

  • Pingback: bingo yahoo()

  • Pingback: credit consolidation loans()

  • Pingback: hgh youth()

  • Pingback: low t tribulus()

  • Pingback: http://www.speedycarvaluation.com()

  • Pingback: auto insurance quotes()

  • Pingback: garcinia max 1000 reviews()

  • Pingback: best electronic cigarette()

  • Pingback: v2 cigs coupon()

  • Pingback: buy e cigarette()

  • Pingback: electronic cigarettes tulsa()