در سرمای سرد پاییزی، در بیغوله ورود ی
فرودگاه تهران، برسنگ سختروی قطعه
مقوایی بی روح وسرد، دخترکی
فالگیر، کوچک، یتیم و رنجور، وتنها بالباسی ژنده وکهنه
نشسته بود.
آن دخترک برای پر کردن شکمش فال عابرین را می گرفت.
گفت: ٓآقا، فالتون روبگیرم؟.
تون خدا … آقا،…
به ناگه همهه وهیاهو جو و فضای فرودگاه را پرکرد،
جمعیتی، فوج فوج وار، در قاموس مشرفاندخترک
سفر حج و حجاز، روزه داران
و نمازگزاران، اعتکا ف کنندگا ن، سرو پابرهنه گان آتی کعبه و
مد ینه، ملاحها ن و منا ها ن، با نگا هی تحقیروار،
بدون هیچ اعتنایی همچون ابلهان درنده گرگ صفت، وی را زیر نگاه می گرفتند.
دخترک تنگدل وار، حسرت وار شیشه اشکش در دیده
حلقه زده، زار ونزار آه و ناله سر داد. به او نگریستم واز این زندگی فلکت بار مردان ریا و دروغ، تاسف، وبه عدل عزوجل شک نمودم.