مادَر مُرد از بَس که جان نَدارد:
روز چهارشنبه ( ۹ ژانویه ۲۰۱۳ )، تَرانه خوانِ محبوبِ میهن مان، شاهین نجفی در برگه رَسمی هوادارانِ خود در فیسبوک، خَبرِ مرگ مادرش را اینگونه به گوشِ مخاطبان خود رساند:
” زنگ زدم …گوش هایت انگار خوب نمی شنود .صدایت می کردم. به شوخی ..ملیح…ملیح من …مریم من…پرت می شوم در آغوشت و چهارده سالگی های تنهایم با تو. دیگر کسی نمانده بود .دست هایم می لرزد. باورم نمی شود. مرگ یعنی چه مامان؟ یعنی تو نیستی؟ یعنی دیگر برایم نگران نیستی. یعنی دیگر گریه نمی کنی برایم. یعنی بی بهانه دوست داشتن های بغض گرفته ات تمام شده است.
من به اندازه ی گریه های تو تنهایم مریم من. به اندازه چروک های صورتت میگریم مامان. شنیدی که برای تولدت شعر گفتم؟ بی معرفتی کردی که مامان. من شبیه تو نبودم. شبیه تو که همیشه سکوت کردی. همیشه همه چیز را در خودت ریختی و پیر شدی. آنقدر پیر شدی که دیگر نیستی.
گفتم مامان جان نگاه کن مادر فرزاد و سهراب و ندا و امیر و… چه حالی دارند. گفتم مامان شبیه تو هزاران مادر پشت درهای اوین برای فرزندانشان زار می زنند. دارم بالا می آورم مامان. سنگ شده ام مریم من. دیگر هیچ چیز مهم نیست.
گفتم بیایم ترکیه ببینمت. سرزمینم را که از من دریغ کردند. بقیه که آمدند سوختی و وقتی من آمدم بیرون خیالت انگار راحت شد. می ترسیدی از دیوانگی هایم. آخ مامان دارم می سوزم. هیچ غلطی برایت نکردم. جز اشک و ترس و بحران هیچ ازمن نصیب مادرانگی ات نشد. حلالم کن. حالا واقعا یتیم شدم. دیگر هیچ چیز مهم نیست…”
غَم فَراقِ مادَر پیچیده در بویِ تُندِ غربت و دوری:
به راستی که مَرگ عزیزان و نزدیکان آدمی را از پای در آورده و ویران می سازد؛ به شَخصه هَر زمان که کسی را از دَست می دهم، اِنگار تکه ای از خودم را جَویده و قِی می کنم و بَخشی از مَن نیز با نبودِ وی، گُم می شود اما همه رَفتن ها و مُردن ها شبیه هم نیستند.
بَعضی مَرگ ها هَست که تار و پودمان را از هَم می پاشاند، سرشت مان را خُشکانده و استخوان های مان را از دَرد، جوری به هم می پیچاند که صدایِ تَلخِ زٌق زُقش تا سال هایِ سال به گوش می رسد و روح مان را آزار می دهد؛ مَرگِ مادر، آن هَم وقتی دور مانده ای و در کنج غُربت زَمین گیری، از آن رَنج های دودمان سوز است.!
مادَر ها تا زَمانی که هَستند، بودنشان بسیار عزیز و گرامی است اما همینکه می رَوند و جایِ خالی شان را که می بینی، تازه متوجه می شوی که به اندازه کافی، قَدرشان را ندانسته ای و آنطور که باید، دوست شان نداشته ای! مَن فکر می کنم مادَر ها می آیند و می روند تا جایگاه عشق و دوست داشتن را چند پله بالاتر بُرده و بدان اعتبار بخشند!
مَن و شاهین خوب می دانیم و حس می کنیم و می فَهمیم که غَم از دست دادن و دوری از مادری که چشم به راه مان است یَعنی چه! رَنجِ قول های تُهی و وعده های سَر خَرمن را چشیده ایم! قول دادیم تا در تُرکیه دیدار تازه کنیم! قول دادیم که دوباره ببینیم و بغل شان کنیم و بوی اَشک و بوسه مادران مان را آنقدر عمیق به سویِ مغزمان هول دَهیم که سال های سال، فَضای فِکر های آشفته مان، معطر به حضور مادرهای مان باشَد!
می بینی شاهین؟ حِس می کنی این دَرد مشترکی را که باید تو فریادش کُنی؟! دَر حسرت یک خداحافظی صمیمانه، یک آغوش گرم مادرانه و یک لبخند کَج که دوباره بر لبانِ مادَر نَقش ببندَد ماندیم و دیدار تازه کردَن مان در تُرکیه، دیدار به قیامَت شد! غُربت و آوارگی زَنجیری شد از جنس پولاد به دور گردن های نحیف مان و گذاشت تا رَفتن مادَر را تماشا کنیم، بسوزیم، بر پوست ارواحِ مان چنگ بیاندازیم و جیغ بکشیم و جیغ بکشیم و جیغ بکشیم…
شاهینِ عَزیز، طاقَت بیار رَفیق:
شاهین جان، بَرادر؛ می دانم که بهتر از من می دانی که تو تَنها یک مادر نداشته ای و نداری! وقتی که از مظلومیت ندا و صانع و فرزاد ها خواندی و صدایِ فریادِ جوانانِ آزادی خواهِ در بَندمان شُدی، مادران رَنج کشیده و داغدارِ آنان، نَجوای غریبانه فرزندانِ بی گناه شان را در میانِ سیل واژگان معترضانه ای که خَشم آلود از دَهان تو خارج می شَود، پیدا کردند.
تو شده ای فرزند عصبانی و شورشی تمامی مادرانی که جگر گوشگان شان به دستِ این رژیم اسلامی جنایتکار یا روانه سینه قبرستان ها شده اند و یا در گوشه زندان ها، در حالِ پوسیدنَند! مادَری را در اَنزلی از دست دادی اما بدان ای فریادِ بغض آلودِ نسل من که مادَرت ایران، زنده است و دل پیر و ماتم زده اش، تَنها به شنیدن صدایِ اعتراض تو خوش است!
رَفتنِ مادرت شاهین نه تنها تو و اَنزلی را، بلکه تَمامی ایران زمین را سیاه پوش کرده و دل تمامی مردمی که از ستم و جور زمانه و این حکومت ضد انسانی به ستوه آمده اند، به یاد مادر نازنینت و برای تو می تپَد! مَن و ما را در غمت شریک بدان و آگاه باش که تو ای فرزند پاک ایران، تو ای فریدون زمان، هیچگاه تنها نیستی و نخواهی شُد…